به جرات می توان گفت که مجموعه صفاتی چون مجاهد، آزادگی، انسانیت، عالم، سیاستمدار دینی، روحانی، فرهیخته و در یک کلام مبلغ واقعی دین را میتوان در «حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی» خلاصه کرد. او که الحق شایسته عنوان زیبای «سید آزادگان» بود.
بخشی از خاطرات آزاده شهید «سیدعلیاکبر ابوترابی به گزارش بوئین زهرا به نقل ازفرهنگ نیوز، شاید بتوان به جرات گفت که مجموعه صفاتی چون مجاهد، آزادگی، انسانیت، عالم، سیاستمدار دینی، روحانی، فرهیخته و در یک کلام مبلغ واقعی دین را میتوان در «حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی» خلاصه کرد. او که الحق شایسته عنوان زیبای «سید آزادگان» بود. آنچه آزادگان که سالهای سال با او زندگی کردهاند از او میگویند به خوبی بیانگر خصوصیات و روحیات اوست. آنچه در ادامه می آیدگوشههایی از خاطرات اوست به پاسداشت یاد او که عیناً این شعار رزمندگان را به اثبات رساند که «تا زندهایم، رزمندهایم.
اوایل جنگ بود که اسیر شدیم. ما را به بغداد بردند و در زندان وزارت دفاع حبس کردند. ۱۲ نفر بودیم. بین ما فقط حاج آقا سالم بود. کسی او را نمیشناخت. ماشین که ایستاد، پیاده شد ما را کول میکرد و در یک گوشه میخواباند. فاصله ماشین تا آنجا که پیادهمان میکرد حدود ۱۰۰ متر بود. نمیخواست عراقیها ما را اذیت کنند.
درسخواندن برای خدمت
قرار شد به اتفاق آقای موسوی یک کلاس خصوصی با حاج آقا داشته باشیم. اولین جلسه که خدمتش رسیدیم پرسید «کجا بنشینیم؟» گفتم « جایی که هیچکس مزاحم ما نشود.» نگاه توبیخآمیزی به من کرد و یک راست رفت و در مقابل اتاق شانزده نشست. تا درس را شروع کرد بعضی از آزادگان میآمدند و به ایشان سلام میکردند. او هم تمام قد بلند میشد و با آنها احوالپرسی گرم میکرد. حدود بیست دقیقه از وقت ۴۵ دقیقهای کلاس با احوالپرسیها گذشت. آخر کلاس به ما گفت: «درسخواندن برای خدمت است».
پا روی قرآن
حفظ آبروی دیگران برای آقای ابوترابی اهمیت زیادی داشت. گاهی بعضی از اسرا مسائل شخصی دیگران افشا میکردند و مشکلاتی به وجود میآمد. روزی حاج آقا در میان جمع، اهمیت این موضوع را با سوالی مطرح کرد و پرسید: «اگر قرار باشد شما پا روی قرآن بگذارید یا آبروی کسی را ببرید کدام یک را انتخاب می کنید؟» اکثراً جواب دادند «پا گذاشتن روی قرآن معصیت است، ما دومی را انتخاب میکنیم». گفت «اشتباه میکنید! چراکه قرآن برای آبرو دادن به انسان آمده است. شما وقتی آبروی کسی را بردید معنایش این است که با قرآن مخالفت کردهاید».
کوه صبر
چند سال از دوران اسارتم را با آقای ابوترابی گذاراندم. اردوگاه موصلِ ۱ که بودیم یک روز رفتم پیش حاج آقا و پرسیدم «همه برای حل مشکلاتشان به شما مراجعه میکنند، این را چطور تحمل میکنید و خم به ابرو نمیآورید؟» چیزی نگفت. دوباره پرسیدم. از دادن جواب امتناع کرد. بار سوم وقتی اصرارم را دید، گفت «حسین آقا جون، دو رکعت نماز و توسل به حضرت زهرا(س)، کوه مشکلات را مثل موم نرم میکند. ازآن زمان هروقت به مشکلی بر میخورم همین کار را میکنم.»
من به آرزویم رسیدم
نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه آمده بودند تا کار مبادلۀ آزادگان را انجام دهند. من مترجم بودم. اتاقها خالی بود. همه توی محوطه بودند. داشتیم آزاد میشدیم. بعضیها داشتند سوار اتوبوسها میشدند. یک دفعه سایههایی را روی پنجرۀ اتاق کناریام دیدم. صدایی هم میآمد. رفتم پشت پنجرۀ اتاق. تعجب کردم. حاج آقا بود. دو نفر هم کنارش بودند. میلههای پنجره را گرفتم. گفتم «حاج آقا شما این جا هستید؟» بعد داد زدم «حاج آقا این جاست!» بچهها پشت پنجره جمع شدند. برای ما خیلی سخت بود بدون حاجی برگردیم. همه گریه میکردیم. از پشت میلهها روبوسی کردیم. به ما دلداری میداد. میگفت «آقا جون چرا ناراحتید؟ خوشحال باشید، شما بر میگردید ایران. اگر دیدید ده سال سجده کردم، اگر نماز خواندم و دعا کردم، آرزویم این بود که این لحظه را ببینم. من ده سال دعا کردم که اسرا آزاد شوند. دست خدا به همراهتان. موفق باشید. من به آرزویم رسیدهام». اینها را که گفت، صدای گریۀ بچهها بلندتر شد.
فدایی صدام
کاظم بارها گفته بود «من بعثی و فدایی صدام هستم.» یک روز آقای ابوترابی را به شدت شکنجه کرد؛ طوری که تمام بدنش سیاه شده بود. با این وجود، حاج آقا به کاظم احترام میگذاشت. رفتار حاجی او را به تدریج رام کرد تا جایی که یک شب پشت پنجرۀ اتاق آمد و عذرخواهی کرد. حاج آقا خودش گفت «آمد و با شرمندگی از من عذرخواهی کرد و گفت، من تو را اذیت میکنم ولی تو به من احترام میگذاری! از این به بعد با تو کاری ندارم. گفتم فکر میکنی اگر به تو احترام میگذارم به خاطر این است که تو امیری و من اسیر؟ نه، اگر آزاد بشوم و بالاترین پست را در ایران بگیرم و تو را دوباره ببینم بیشتر از این احترامت خواهم کرد». کاظم بعثی و فدایی صدام، چنان تحت تأثیر حاجی قرار گرفت که بعد از آن دست از خشونت برداشت و با کسی کار نداشت. مدتی بعد هم نمازخوان شد و در غیر ماه رمضان هم روزه میگرفت. بعثیها وقتی دیدند رفتارش عوض شده او را از اردوگاه بردند.
عمل به قرآن در سختترین شرایط
بعثی ها آقای ابوترابی را به شدت شکنجه کردند. روز بعد، نمایندگان صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند. بعثیها نگران بودند که آقای ابوترابی موضوع را به صلیبیها بگوید. آثار شکنجه هم بر بدنش وجود داشت. ایشان با صلیبیها صحبت کرد ولی هیچ اشارهای به شکنجه شدنش نکرد. بعد از رفتن نمایندگان صلیب سرخ، فرمانده اردوگاه، حاج آقا را خواست و پرسید «میتوانستی موضوع را به صلیبیها بگویی! چرا نگفتی؟» گفت «من هیچوقت مسلمان را به غیرمسلمان نمیفروشم!» و اشاره به آیهای از قرآن کرد. این برخورد سبب جلب اعتماد واحترام افسرها و نگهبانهای عراقی نسبت به آقای ابوترابی شد.
خمپارۀ ۱۲۰
یک روز، حاج آقا به یکی از دوستان آزاده به نام دایی حمید گفت «لطفاً برو و خمپاره ۱۲۰ را صدا بزن، کارش دارم.» دایی حمید پرسید «خمپاره ۱۲۰ کیه؟» حاجآقا گفت «سید کمال مهنوی». او هم پیش من آمد و گفت «جناب خمپارۀ ۱۲۰، حاج آقا با شما کار دارن.» وقتی خدمت حاجی رسیدم ، پرسیدم منظورت از خمپارۀ ۱۲۰ چیه ؟» با خنده گفت «چون هرجا که میخواهی وارد شوی اول صدایت میآید بعد خودت!» این را که گفت همه به خنده افتادیم.
درب جهنم درب مجلس
روزی که قرار بود مجلس چهارم شورای اسلامی افتتاح شود، به اتفاق حاجآقا راه افتادیم تا به مراسم افتتاحیه برسد. نزدیک ساختمان مجلس که رسیدیم گفت «نگهدار!» با حالت خاصی به در ورودی مجلس نگاه میکرد. گفتم «عجله کنید، الآن مراسم شروع میشود و شما نمیرسید.» گفت: «این در را ببین. اگر ما به وظیفۀ خود در قبال رأی مردم عمل نکنیم این در، برای ما دروازه جهنم خواهد بود.»
عبا جلو مجلس
سالهایی که نماینده مجلس بود، گاهی عبایش را کنار پیاده رو جلو ساختمان مجلس پهن میکرد و همانجا به درخواست مراجعین رسیدگی میکرد. یک روز یکی از مسئولین حراست مجلس به محافظانش گفت «به حاجآقا بگویید صورت خوبی ندارد کنار پیاده رو بنشیند.» موضوع را به گوش حاجآقا رساندیم. گفت: «اگر آنها نگران آمد و شد مردم هستند جایمان را عوض میکنیم. اما اگر نگرانند که مردم بد عادت شوند که در اشتباهاند. بگو مسئولان باید در کوچه و خیابانها راه بیفتند و به وظایفشان عمل کنند.»
ربط آبروی مملکت با شلوار
در دورۀ نمایندگیاش در مجلس دو دست لباس معمولی داشت که همسرش برای او تهیه کرده بود. لباسها همیشه تمیز و مرتب بودند. یک روز وصلۀ شلوارش، توجهم را جلب کرد. گفتم «حاجآقا، حداقل وصلهپینههای شلوارت را بپوشان. اینطوری آبروی مملکت میرود. شما نماینده مجلس هستی!» گفت «آقاجون! آبروی مملکت چه ربطی به شلوار من دارد؟»
*برگرفته از کتاب “حجت الاسلام” و دیگر منابع
این خاطره نقل شده توسط آن مرحوم در مورد روزهای اسارت در زندان بعثیهای معدوم میباشد:
***

روزی که به اتفاق چهل و نه نفر دیگر از اردوگاه رمادیه ۷ به موصل، کمپ یک برده شدیم، شب هنگام بود که به محل جدید رسیده و دشمن بدون اینکه ما را بشناسد، همه را به داخل اتاقها فرستاد.
صبح روز بعد بعثیها تازه متوجه شدند که
دیشب پنجاه نفر را چرا آرام به زندان فرستادهاند؛ میبایست از آنان با شلاق و باتوم پذیرایی کرد. لهذا سوت به صدا درآمد و همه آن جمع را به درون آسایشگاه ها فرستادند، جایگاهی که محل شکنجه آنها بود. وقتی که وارد آسایشگاه شدیم، یک ستوانیار بعثی به اتفاق تعدادی سرباز کابل به دست وارد شدند. ستوانیار آدم بسیار پستی بود و معروف به «افسر والله العلیالعظیمخمس خمس اعدام» بود. این شعار همیشگی وی به حساب میآمد و میگفت: پنج تا پنج تا شما را اعدام میکنم.
در درون آسایشگاه کانال بزرگی بود به نام «تونل مرگ» آنجا محل شکنجه ما بود. سربازان به دستور ستوانیار بعثی به ما گفتند که باید به حضرت امام اهانت کنید. همین که این دستور به یکی از افراد ما داده میشد، آن فرد به پای خودش به درون «تونل مرگ» میرفت. این حرکت خود بیانگر این حقیقت بود که ما شکنجه را میپذیریم، اما اهانت به رهبرمان را هرگز قبول نخواهیم کرد. خدا شاهد است که در آن روز، یکی از این پنجاه نفر، حتی یک بار التماس نکرد که ای دشمن! مرا عفو کن. حتی یک نفر را نیاوردند که به طرف کانال ببرند؛ خود فرد به درون تونل میرفت و شکنجه را میپذیرفت و لب باز نمیکرد! همین که به فرد گفته شد: «سب الامام!» او با پای خود به طرف کانال به راه میافتاد. و این حرکت برای ما در آنجا، قبل از تأثر، لذت داشت. تعدادی را که شکنجه کردند، نوبت به من رسید، ولی یک مرتبه متوجه شدم که به من گفته شد: ابوترابی تو برو کنار. همه خیال کردند که مرا بخشیدهاند. من هم تصور کردم که قضیه چیز دیگری است و آنها با این حرکت، قصد تفرقه بین ما را دارند. به هر حال از موضوع ناراحت شدم و در همان ناراحتی، خوشحال بودم که برادران عزیزمان این گونه پایمردی مینمایند. نوبت به یکی از پاسداران عزیز به نام سید کمال معنوی رسید. خیلی ریز بود، تمام سربازان با کابل به جانش افتادند. آنقدر او را زدند که بیهوش بر روی زمین افتاد، در این هنگام که یکی از سربازان به فرماندهشان گفت: سیدی، هذا شقی؟ این از لاتهاست؟
فرمانده: چطور!
سرباز: در اردوگاه رمادیه هنگامی که خواستیم آنان را بزنیم، وی با تیغ به سربازها حمله کرد!
فرمانده: عجب! بیاوریدش.
درد شکنجه طاقت را از او گرفته بود و دیگر توان حرکت نداشت، لهذا سربازان عراقی به طرفش حملهور شده و او را آوردند و دیگر بار وحشیانه به طرفش هجوم بردند. ده تا ده تا کابل بود که بر روی سرش فرود میآمد و سینه و صورتش را میآزرد. بعد از این همه شکنجه به او گفته شد: «سب الامام» و باز راضی به این خلاف نشد و چون دید عذاب سختتر شد، قرآن را به بغل گرفت و به قرآن پناه برد. در اینجا بود که با یاری خداوند، ستوان یار دستور داد، چون به قرآن پناهنده شد، رهایش کنید، ولی هرگز از آن دلیر مرد سخن خلافی شنیده نشد. بعد از آقای معنوی، نوبت به من رسید و ستوانیار بعثی گفت: حالا ابوترابی تو بیا! و دستور داد: به این پنج تا پنج تا بزنید. جلادان شروع به زدن نمودند، بدنم پر از خون شده بود که آنها از ترس مردنم، رهایم کردند.
مطالبی که در ادامه میخوانید بخشی از خاطرات یکی از بزرگمردان جهاد و شهادت، آزاده سرافراز «اکبر کریمی» است که که ۷سال و شش ماه در اردوگاههای عنبر و تکریت اسیر بوده است.
*حاج آقا ابوترابی را در گونی انداختند و زدند
در اردوگاه تکریت ۵، در خاطرم هست حاج آقا ابوترابی را داخل گونی انداختند و با کابل ایشان را زدند. ایشان فقط فریاد میزد و یا زهرا (س) میگفت؛ طوری شد که ما شرع کردیم نردههای آسایشگاه را تکان دادن و داد میزدیم: یا حسین یاحسین…
بعثیها که دیدند اوضاع خطرناک است در گونی را باز کردند و حاج آقا از شدت ضعف چهار دست و پا به طرف آسایشگاه آمدند که نامردها در آن مسیر ۶۰متری هم با کابل به پشت ایشان میزدند.
بچهها گفتند حاج آقا اجازه بده الله اکبر بگوییم و از شما حمایت کنیم. اما ایشان گفت آنها با من کار داشتند نه شما. هیچکس هیچی نگوید. بچهها گریه میکردند. وقتی لباسشان را در آوردند خطهای شلنگ روی بدن و صورت و حتی سرشان بود. آن شب گذشت. صبح فردا در برنامه آزاد باش، یکدفعه دیدم حاجآقا میدوند. برای همه سوأل شده بود که چه اتفاقی افتاده؟
در اردوگاه ۵، سربازی بهنام کریم که مسئول سربازان اردوگاه بود – همان فردی که دیشب حاج آقا را با چند نفر دیگر زد – لباسهایش را در تشت ریختهبود تا بشوید. حاج آقا تشت را از سرباز گرفت! کریم گفت ول کن حاجی! حاج آقا گفت: نه، نه، شما فرماندهای، الآن در جمع ایرانیها برای شما بدِ! ما الآن سرباز و اسیر شماییم. لباسها را شست. سرباز متعجب ماندهبود که هنوز اثرات شکنجه دیروز در بدن حاجی مانده و حتی لبهایش باد کردهبود.
همه ما متعجب بودیم که چرا حاجی این کار را کرد. ماند تا بعد از آتشبس، یک روز آمد پشت پنجره و گفت سید علی اکبر ابوترابی. حاجی دم پنجره رفت. گفت آمدم از تو حلالیت بطلبم! حاجی گفت چرا؟ گفت: خدا شاهد است مادرم گفته تو کاری کردی که من نمیدانم چیست ولی برای تو احساس خطر میکنم. حاج آقا گفت: ایشان مادر است و امرش مطاع٫ شما باید ببینی چه کردی؟ گفت من هیچکار نکردهام. ولی از زمانی که شما را زدم و شما لباسهای مرا شستی، در حرکات تو ماندهام! تحقیق کردم دیدم خمینی هم مثل تو است و تو هم میگویی شاگرد خمینی هستی، از این ساعت به بعد هرچه تو بگویی من قبول میکنم! حاج آقا هم شروع کرد نصیحت کردن که به پدر و مادرت نیکی کن و نمازت را بخوان و توصیههای دیگر، از آن به بعد آن سرباز بعثی اسیر حاج آقا ابوترابی شد.
*حاج آقا ابوترابی بین یک تا یک و نیم ساعت میخوابید
بعد از اسارت به حاج آقا ابوترابی گفتم حاجی چند ساعت در روز میخوابی؟ گفت اکبر آقا جان، اگر بگویم یک ساعت دروغ است و اگر هم بگویم یک ساعت و نیم باز هم دروغ است. ولی بین یک تا یک ساعت و نیم بیشتر نمیشود.
بعد از اسارت حاجآقا ابوترابی همیشه میگفت خطبه عقد تو را من میخواهم بخوانم. یکبار در هیئت او را دیدم و گفتم میخواهم ازدواج کنم، به وعدهات عمل میکنی، گفت تاریخ را به من بگو. چند روز بعد تماس گرفتم و قرارمان شد صبح فردای آن روز؛ گفت: مراسم چه ساعتی است؟ گفتم: عقد ۱۰ ـ ۱۱ صبح است یا نهایتاً عصر. گفت اکبر آقا خیلی خوب است ولی من فردا ۸ صبح دماوند جلسه دارم. گفتم مشکلی نیست، پسفردا عقد میکنیم. گفت: نه! امر خیر را هیچوقت عقب نینداز٫ من فردا بعد از نماز صبح میآیم و عقد را میخوانم. با ترس به خانواده گفتم. صبح حدوداً نیمساعت بعد از اذان با چند نفر از بچههای آزاده آمدند. همه حتی عروس خانم هم چرت میزدند!