محمدحسن فرحبخشیان معروف به ژولیدهٔ نیشابوری

محمدحسن فرحبخشیان معروف به ژولیدهٔ نیشابوری (زادهٔ سال ۱۳۲۰-درگذشتهٔ ۱۹مهر ۱۳۸۶) شاعر اهل نیشابور بود.

ادامه خواندن محمدحسن فرحبخشیان معروف به ژولیدهٔ نیشابوری

پزشکی که نباید بازنشسته شود

این پزشک با مدرک فوق تخصص از کشور انگلیس دادرس نیازمندان است و باید الگوی جامعه پزشکی شود. دکتر«بهرام نصیری رازین» در هشتمین دهه عمرش زندگی اش را وقف رسیدگی به مردم محروم کرده است.

ادامه خواندن پزشکی که نباید بازنشسته شود

داستان واقعی ” کارل استوارت ” صاحب بزرگترین هایپر مارکت دنیا

پسری برای پیدا_کردن_کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاه‌های بزرگ  
که همه چیز می فروشند رفت.

مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده  
و درپایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم می گیریم.

ادامه خواندن داستان واقعی ” کارل استوارت ” صاحب بزرگترین هایپر مارکت دنیا

باید کار داشته باشی تا متاهل شوی یا باید متاهل باشی تا باشی تاکار بهت بدن؟

چندسال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه  می خوردم.

ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریادزدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ».

ادامه خواندن باید کار داشته باشی تا متاهل شوی یا باید متاهل باشی تا باشی تاکار بهت بدن؟

ضرب المثل/ برو کشکت را بساب

می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.

ادامه خواندن ضرب المثل/ برو کشکت را بساب

ریشه ضرب المثل / لنگ انداختن

عبارت لنگ انداختن هنگامی به کار می رود که شخص ثالثی بخواهد اختلاف موجود بین دو یا چند نفر را مرتفع کرده واسطه صلح و آشتی شود. در این گونه موارد می گویند: فلانی دارد لنگ می اندازد. یعنی قصد دارد غائله و اختلاف فیمابین را با کدخدا منشی حل و فصل کند. این ضرب المثل در جای دیگر هم به غلط مورد استفاده و استناد قرار می گیرد و آن موقعی است که یکی از دو نفر هماورد و مبارز مغلوب و تسلیم شده باشد.

ادامه خواندن ریشه ضرب المثل / لنگ انداختن

داستان پیرمردی در بیمارستان به انتظار پسر سربازش

پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.»
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.

ادامه خواندن داستان پیرمردی در بیمارستان به انتظار پسر سربازش