زنی که پسر را از خود ندانست
او که جوانی نورس بود سراسیمه و شوریده حال در کوچه های مدینه گردش
می کرد و پیوسته از سوز دل به درگاه خدا می نالید و مادر خود را
نفرین می نمود و . . . .
عمر رو به زن کرده و گفت : این پسر چه می گوید ؟
زن گفت : ای خلیفه سوگند به خدایی که در پشت پرده نور پنهان است و
هیچ دیده ای او را نمی بیند ؛و سوگند به محمد و خاندانش من هرگز او را
نمی شناسم و نمی دانم از کدام قبیله و طایفه است قسم به خدا او می خواهد به
وسیله این ادعایش مرا در بین عشیره و بستگانم رسوا کندو من دوشیزه ای هستم
از قریش و تا کنون شوهر ننموده ام .
عمر به زن گفت آیا شاهدی برای این مطلب داری ؟
زن گفت آری و هشتاد نفر از برادران عشیره ای خود را جهت شهادت حاضر ساخت
گواهان نزد عمر شهادت دادند که این پسر دروغ می گوید و می خواهد با این
تهمتش زن را دربین طایفه و قبیله اش خوار و ننگین سازد .
عمر به ماموران گفت : جوان را بگیرید و به زندان ببرید تا از شهود تحقیق
زیادتری شودو چنانچه گواهی شان به صحت پیوست بر جوان حد افتراء را جاری کنم.
ماموران جوان را گرفتند و به طرف زندان گسیل دادند ؛ اتفاقا
حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام در میان راه با ایشان برخورد نمود ؛
جوان چون نگاهش به آن حضرت افتاد فریاد زد ای پسر عم رسول خدا
صلی الله علیه و آله و سلم از من ستمدیده دادخواهی کن ؛ و ماجرایی را که برای
عمر گفته بود برای حضرت علی علیه السلام نیز بیان داشت و گفت عمر
دستور داده مرا به زندان ببرند .
امیرالمومنین علی علیه السلام به ماموران فرمود :
جوان را نزد عمر برگردانید .
عمر از دیدن جوان برآشفت و گفت : من دستور داده بودم جوان را زندانی کنید
برای چه او را برگرداندید ؟
ماموران گفتند : ای خلیفه علی ابن ابی طالب به ما فرمان داد جوان را نزد تو
برگردانیم ؛ و ما از خودت شنیده ایم که گفته ای هرگز از دستورات علی علیه السلام
سرپیچی نکنید.
در این هنگام علی علیه السلام وارد گردید و فرمود : مادر جوان را حاضر کنید
زن را آوردند آنگاه رو به جوان کرده و به وی فرمود :
چه می گویی ؟
جوان داستان خود را به طرز سابق بیان کرد و سپس رو به عمر نموده و فرمود :
آیا اذن می دهی بین ایشان داوری کنم ؟
عمر گفت سبحان الله چگونه اذن ندهم با آن که از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم
شنیدم که فرمود :
علی ابن ابی طالب علیه السلام از همه شما داناتر است
در این وقت امیرالمومنین علی علیه السلام به زن فرمود :
آیا برای اثبات ادعای خود گواه داری ؟
گفت : آری و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهی دادند !
آن حضرت فرمود : اکنون چنان بین آنان داوری کنم که آفریدگار جهان از آن خشنود
گردد قضاوتی که حبیبم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من آموخته است ؛
سپس به زن فرمود :
آیا ولی و سرپرستی داری ؟
زن گفت : آری این شهود همه برادران و اولیاء من هستند
امیرالمومنین علی علیه السلام به آنان رو کرده و فرمود :
حکم من درباره شما و خواهرتان پذیرفته است ؟
همگی گفتند آری
سپس حضرت علی علیه السلام فرمود :
گواه می گیرم خدا را و تمام مسلمانانی را که در این مجلس حضور دارند که عقد
بستم اینزن را برای این جوان به کابین چهارصد درهم از مال نقد خودم ؛ ای قنبر
برخیز درهم ها رابیاور ؛ قنبر درهم ها را آورد ! علی علیه السلام آنها را در
دست جوان ریخت و به وی فرمود :
این درهم ها را در دامن زنت بینداز و نزد من میا مگر آن که در تو اثر زفاف باشد
( یعنی غسل کرده باشی ) جوان برخواسته و درهم ها را در دامن زن ریخت
و گریبانش راگرفت و گفت برخیز .
در این هنگام زن فریاد برآورد (( آتش ؛ آتش ))
ای پسر عم رسول خدا ؛ می خواهی مرا به عقد فرزندم در آوری ؟
به خدا سوگند او پسر من است !!
آن گاه علت انکار خود را چنین شرح داد :
برادرانم مرا به مردی فرومایه تزویج نمودند و این پسر از او بهم رسید و چون
بزرگ شد آنان مرا تهدید کردند که فرزند را از خود دور سازم ؛ به خدا سوگند
او پسر من است و دست فرزند را گرفت و روانه گردید .
منبع :
کتاب قضاوتهای حضرت علی علیه السلام
تالیف آیت الله شیخ محمد تقی شوشتری
به نقل از سایت بین الحرمین زاهدان