خاطره ای جالب از مرحوم باستانی پاریزی

زمانی که در دانشگاه تهران تحصیل میکردم روزی امتحان تاریخ داشتیم ، استاد آمد و فقط یک سوال داد و از کلاس بیرون رفت.
“مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟”

از هر کدام از همکلاسی هایم پرسیدم نمیدانستند. تقلب هم آزاد بود چون مُراقب و مُمتِحنی حضور نداشت اما براستی هیچکس چیزی نمیدانست.
همگی دو ساعت نوشتیم از صفات برجسته این بانوی بزرگِ ایرانی: ازشجاعت او – از مهارت در شمشیر زنی، تیراندازی و اسب سواریِ او- از تقوا ، اخلاق و رفتارِ شایسته ی بانویی چون او ! خلاصه هرچه که در شأن و شخصیتِ مادرِِ سرداری چون یعقوب لیث صفاری به ذهنمان آمد نوشتیم !
استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت . چند روز بعد
موقعِ اعلام نتایج امتحان تاریخ، در تابلو ، مقابل اسامی همه نوشته شده بود: مردود ‼️

برای اعتراض به دفتر استاد رفتیم . استاد گفت کسی اعتراض دارد ؟ همه گفتیم آری.
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت: “در هیچ کتاب و منبع و سندٍ تاریخی ، نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده است . پاسخ صحیح “نمیدانم بود “.
همه چند صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد:
” نمیدانم ”

ملتی که فکر میکند ، همه چیز میداند، ناآگاه است. بِروَید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا ، گرفتارِ نادانی خود خواهید شد”.

*************************

زندگی باستانی پاریزی به روایت خودش

* آن‌طور که در شناسنامه من آمده در سوم دی ماه ۱۳۰۴ ش/ ۲۴ دسامبر ۱۹۲۵ م. متولد شده‌ام ــ شناسنامه سه چهار سال بعد از تولد من صادر شده ــ ولی چون پدرم مرد باسوادی بود و ایام تولد بچه‌ها را در ذهن داشت ـ و فاصله هم چندان زیاد نیست ــ باید همین تاریخ درست باشد. در کوهستان پاریز متولد شده‌ام. پاریز دهکده کوچکی است در ده فرسنگی شمال سیرجان و ۱۳ فرسنگی جنوب رفسنجان.

سال ۱۳۰۹ ش/ ۱۹۳۰ م. پدرم مرحوم حاج آخوند پاریزی که در کسوت روحانی بود ــ به جای مرحوم آقای علی پولادی ــ که اصلا کرمانی بود و به پاریز آمده مدیر مدرسه شده بود ــ به مدیریت مدرسه انتخاب شد. و‌‌‌ همان روزهای اول دست مرا گرفت و همراه خود به مدرسه برد و تحویل اکبر فراش داد.

مدرسه پاریز آن روز‌ها در خانه شیخ محمدحسن در جنوب رودخانه پاریز بر فراز تپه‌ای قرار داشت. این خانه را بدین جهت شیخ محمدحسنی می‌گفتند که متعلق بوده است به مرحوم شیخ محمدحسن زیدآبادی معروف به نبی السارقین. او تابستان‌ها را از زیدآباد به پاریز می‌آمد و با اقوام خود در دهات اطراف ـ از جمله تیتو ــ می‌گذراند. خانه چند اطاق شرقی غربی داشت که کلاس‌ها بودند و یک ته‌گاه که محل بازی و ورزش بچه‌ها بود.

در ماه اسفند و چند روزی از فروردین که معمولا در سال‌های آب سال، رودخانه پاریز جای می‌شد نجار‌ها یک پل چوبی روی رودخانه می‌زدند و بچه‌های طرف شمال ده که اکثریت داشتند از روی پل گذشته به مدرسه می‌آمدند. من الفبای سال‌های اول را در همین مدرسه شیخ محمدحسین آموختم. نوه پیغمبر دزدان، مرحوم جلال پیغمبرزاده که نام فامیلش در شناسنامه‌اش بود در همین مدرسه هم‌کلاس من بود.

قضای روزگار است مقدر بود که مخلص هیچ مدان پاریزی، ده دوازده سال بعد، نخستین کتاب خودم را با تیتر «آثار پیغمبر دزدان» در ۱۳۲۴ ش/ ۱۹۴۵م در کرمان منتشر کنم در حالی که دانش‌آموز دانشسرای مقدماتی کرمان بودم. چنان می‌نماید که معلم تقدیر، الفبا را در مدرسه شیخ محمدحسن نبی السارقین بر دهان من نهاده، لوح و قلم در پیش من گذاشته بود تا یک روزی، مجموعه نامه‌های‌‌‌ همان مرد را به چاپ برسانم ــ کتابی که تا امروز ــ بعد از شصت سال ــ هفده بار چاپ شده. بدون آنکه جایی تبلیغی برای آن شده باشد. و من همیشه به شوخی به دوستان می‌گویم که: «شما به من پیغمبری را نشان دهید که پس از صد سال که از مرگ او گذشته باشد، کتابش هفده بار چاپ شده باشد. آن وقت مرا از کاتب وحی بودن این پیغمبر ملامت کنید.»

* پیش از آنکه سر و کار با روزنامه‌ها و مطبوعات پیدا کنم، در‌‌‌ همان پاریز، با دیدن بعضی جرائد و مجلات مثل «آینده» و «مهر» و «حبل‌المتین» ذوق نویسندگی در من فراهم می‌آمد. باید عرض کنم که پدرم که قبل از معلمی ــ روضه‌خوان و خطیب خوش‌کلامی بوده، ایام محرم و رمضان را در سیرجان و زیدآباد به وعظ می‌گذراند.

یک مرد فاضل نامدار در اوایل کودتای ۱۲۹۹ش/۱۹۳۱م حاکم سیرجان بوده ــ اصلا نائینی و به نام مرحوم محمودخان طباطبایی، معروف به ثقه‌السلطنه. این مرد از روشنفکران روزگار بعد از مشروطیت است. مجلات داخلی و خارجی در آن روزگار برای او در سیرجان می‌رسیده است و او بسیاری از آن‌ها را در اختیار پدرم می‌نهاده و به پاریز می‌فرستاده، از آن جمله یک سال «حبل‌المتین» را به طور کامل به پاریز فرستاده بود که بعضی شماره‌های آن هنوز در اختیار من هست.

در باب ثقه‌السلطنه من باید یک وقت مطلب مفصلتری به دلایلی بنویسم. این مرد اهل کمال و ذوق و خوش‌قلم بود و برخلاف ضرب‌المثل رایج که بعضی به طعنه می‌گوید: «نایینی بدخط خوش‌جنس وجود ندارد» این مرد در عین خوش‌خطی یکی از نجیب‌ترین و کارآمد‌ترین اولیای دولتی بوده است که هشتاد سال پیش سهم سیرجان شده و من چند نمونه نامه‌های او را خطاب به مرحوم شیخ‌الملک سیرجانی که او نیز از رجال بزرگ صدر مشروطیت است (هشت‌الهفت، ص۲۵۵) دیده‌ام و کاش کمک می‌کرد دهباشی و یکی از آن نامه‌ها را محض نمونه درج می‌کرد ــ که حاوی عنوان حکومت پاریز هم هست.

* پس یک دلیل این بود که بعضی مجلات و روزنامه‌ها توسط ثقه‌السلطنه به پدرم داده شده بود ــ و این‌ها برای من که بعد‌ها با قلم و کتاب آشنا شده بودم ــ یک مشوق مهم به شمار می‌رفت. علاوه بر آن، یک قرائتخانه در پاریز بود که مرحوم میرزاحسین صفاری به یاد برادرش میرزا غلامحسین در پاریز تاسیس کرده بود و بسیاری از کتب و مجلات ــ مثلا کاوه برلن، یا گلستان و بهارستان و استخر شیراز یا عالم نسوان به این مرکز می‌رسید و من با وجود حدائت سن بسیاری از آن‌ها را می‌دیدم و استفاده می‌کردم. سال‌های بعد که مجله «آینده» و «شرق» و «مهر» به پاریز می‌آمد مخلص یکی از هواداران پروپاقرص آن بود و کتبی مثل «بینوایان» ویکتور هوگو و پاردایان‌ها و امثال آن در‌‌‌ همان سال‌های اولیه چاپ در پاریز موجود بود.

این‌ها همه وسائل و موادی بود که مرا به نویسندگی تشجیع می‌کرد و به همین دلائل بود که در سال‌های اواخر دبستان و دو سال ترک تحصیل ۱۳۱۸ و ۱۳۱۹ش/۱۰۳۰ و ۱۹۴۰م من یک روزنامه به نام باستان و یک مجله به نام ندای پاریز در پاریز منتشر می‌کردم ــ در واقع می‌نوشتم ــ و دو یا سه تا مشترک داشتم که خوش‌حساب‌ترین آن‌ها معلم کلاس سوم و چهارم من مرحوم سیداحمد هدایت‌زاده پاریزی بود ــ که دو و نیم قران به من داده بود و من یک سال ۱۲ شماره مجله خود را می‌نوشتم و به او می‌دادم.

برای اینکه متوجه شوید که عوامل گستردگی فرهنگ در دنیا چه کسانی و چه نیروهایی هستند ـ خدمتتان عرض می‌کنم که این آقای هدایت‌زاده، روز‌ها، ساعت‌های تفریح مدرسه می‌آمد روی یک نیمکت، در برابر آفتاب، زیر هلالی ایوان مدرسه ــ که خود پدرم ساخته بود ــ می‌نشست و صفحاتی از «بینوایان» ویکتور هوگو را برای پدرم می‌خواند و پدرم همچنانکه گویی یک کتاب مذهبی را تفسیر می‌کند ــ آنچه در باب فرانسه و رجال کتاب «بینوایان» می‌دانست و از این و آن ــ خصوصا شیخ‌الملک ــ شنیده یا خوانده بود به زبان می‌آورد و من نیز که نورسیده بودم در اطراف آن‌ها می‌پلکیدم و اغلب گوش می‌کردم. حقیقت آن است که سی چهل سال قبل که پاریس رفتم، بسیاری از نام‌های شهر پاریس و محلات آن مثل مونپارناس و فونتن بلو و امثال آن کاملا برایم شناخته شده بود.

به خاطر دارم که آن روز‌ها که در سیته یونیورسیتر در آن شهرک دانشگاهی (کوی دانشگاه پاریس) منزل داشتم، یک روز متوجه شدم که نامه‌ای از پاریز از همین هدایت‌زاده برایم رسیده. او در آن نوشته بود: «نور چشم من، حالا که در پاریس هستی، خواهش دارم یک روز بروی سر قبر ویکتور هوگو و از جانب من سید اولاد پیغمبر، یک فاتحه بر مزار این آدم بخوانی.»

تکلیف مهمی بود و خودم هم شرمنده بودم که چرا درین مدت من به سراغ قبر مردی که این همه در روحیه من موثر بوده است نرفته بودم. بالاخره پانتئون را پیدا کردم و رفتم و از پشت نرده‌ها فاتحه معلم خود را خواندم. و در‌‌‌ همان وقت با خود حساب کردم که نه نیروی ناپلئون و نه قدرت دوگل و نه میراژهای دو هزار، هیچکدام آن توانایی را نداشته‌اند که مثل این مشت استخوان ویکتور هوگو، از طریق بینوایان، فرهنگ فرانسه را به زوایای روستاهای ممالک دنیا، از جمله ایران، خصوصا کرمان و بالاخص پاریز برسانند.

این شوق به نوشتن طبعا به جرائد منتهی می‌شد. در تیرماه سال ۱۳۲۱ش/۱۹۴۲م سال‌های بحبوحه جنگ ــ که ترک تحصیل هم کرده بودم، روزنامه بیداری کرمان که از قدیم‌ترین جرائد ایران است و توسط سیدمحمد هاشمی و بعدا برادرش سید محمدرضا هاشمی چاپ می‌شد و به پاریز هم برای پدرم می‌آمد مقاله‌ای داشت از مرحوم اسمعیل مرتضوی برازجانی که آن وقت معلم فارسی در دبیرستان‌ها و دانشسرای کرمان بوده است. مقاله در انتقاد از زنان و این‌گونه چیز‌ها.

من یک جواب نوشتم و بدون آنکه تصور بکنم که قابل چاپ است به بیداری فرستادم و اتفاقا آن را چاپ کردند. تحت عنوان «تقصیر با مردان است نه زن‌ها» و دفاع کرده بودم از زنان که اگر مردان توقعات بیخودی از زنان نداشتند زنان غیر از آنگونه رفتار می‌کردند که می‌کنند. و شاهد مثال از حضرت زهرا(س) آورده بودم. در واقع نخستین مقاله من است که شصت و چند سال پیش چاپ شده و از شما چه پنهان کمی بوی فمینیستی هم می‌دهد.

دومین مقاله‌ام در سال ۱۳۲۳ش/۱۹۴۴ به یاد معلم جوانمرگ دانشسرا مرحوم ادبی نوشته شده بود که باز در‌‌‌ همان بیداری به چاپ رسیده و من آن وقت دیگر دانش‌آموز دانشسرای مقدماتی کرمان بودم. در‌‌‌ همان وقت مرحوم سیدابوالقاسم پورحسینی مدیر شبانه‌روزی دانشسرا نیز روزنامه‌ای داشت به نام روح‌القدس که مخلص نیز چند مقاله و چند شعر در آن جریده دارد.

همکاری با مطبوعات تهران از آنجا شروع شد که من در پاریز که بودم، پدرم در کلاس پنجم ابتدایی بعض جملات عربی را برایم ترجمه می‌کرد ــ کم کم قواعد و صرف و نحو عربی را هم یادم داد، و یک وقت متوجه شدم که بسیاری از نوشته‌های عربی را می‌توانم بخوانم ترجمه کنم. وقتی به تهران آمدم و یکی دو تا شعر‌هایم را در روزنامه خاور مرحوم احمد فرامرزی چاپ کردم. مرحوم حسن فرامرزی پسر عبدالله فرامرزی برادر عبدالرحمن و احمد متوجه شد که بعضی جرائد عربی را که در دفتر آن‌ها بود می‌خوانم. مرا تشویق به ترجمه کردند و روزی نبود که یک مقاله از عربی برای روزنامه خاور ترجمه نکنم ــ با تیترهایی ــ مثل: خاطرات یک مگس در هواپیما یا کودتای سوریه، یا هلا خصیب یا اینکه زن حسنی الزعیم، پسر زاییده است!

مرحوم عبدالرحمن در سال ۲۸ و ۲۹ و ۳۰ از من خواست که برای کیهان از مجلات و جرائد عربی، مصری و لبنانی اخبار را ترجمه کنم. اتفاقا سال‌های ملی شدن نفت بود و جرائد عربی خبر و مطالب مفصل راجع به ایران داشتند و من مفصل ترجمه می‌کردم. به طوری که گاهی یک صفحه خبر ترجمه می‌شد. البته بدون نام مترجم در کیهان چاپ می‌شد و حق‌الترجمه مرا می‌دادند.

سال ۱۳۲۹ش/۱۹۵۰م مرحوم حسن فرامرزی مجله ثقافه‌الهند را به من داد که مقاله کوروش ذوالقرنین از ابوالکلام آزاد را ترجمه کنم و کردم با مقدمه مرحوم سعید نفیسی، برای ورود ابوالکلام آزاد به ایران ــ به دعوت مصدق ــ به چاپ رسیده و نسخه‌ای از آن را تقدیم لغت‌نامه نیز کردم که بیشتر آن در آنجا نقل شده، البته بدون نام مترجم. کتاب ذوالقرنین یا کوروش کبیر را بعد‌ها با مقدمه مفصل که خود در باب «کوروش در روایات ایرانی» نوشته بودم بار‌ها و بار‌ها به چاپ رساندم و اخیرا چاپ نهم آن منتشر شده است.

ایامی که در دانشگاه تحصیل می‌کردم، در خواندنیها هم کار داشتم و مرحوم امیرانی سه چهار سال تحصیل من، ماهی دویست تومان حقوق به من می‌داد که از حقوق یک معلم زیاد‌تر بود.

بعد از معلمی کرمان و انتقال به تهران، بیشتر با مجلاتی مثل یغما و راهنمای کتاب و وحید و گوهر و… همکاری داشتم و مقالاتم در آنجا چاپ شده است، خصوصا یغما که حقی بزرگ به گردن من دارد. او به سرحروفچین چاپخانه تابان و بعد به تقی‌زاده سرحروفچین بهمن گفته بود «باستانی هر چه نوشت حروفچینی کنید و خودش غلط گیری کند و چاپ کند ــ اگر اشکالی پیدا شد خودم جوابگو خواهم بود» و همین‌طور هم شد. دو بار او را خواسته بودند و درباره مقالات من توضیح داده بود و مدت‌ها بعد از آن به من گفت. بیشتر مقالات من پس از چاپ در مجلات در خواندنیها هم نقل می‌شد.

چند سالی پیش از انقلاب مرحوم مسعودی مرا خواست. هفته‌ای یک مقاله به عنوان انتقاد در اطلاعات می‌نوشتم. او هم هر مقاله را که معمولا یک ستون بود یک هزار تومان ــ ماهی چهار هزار تومان به من می‌داد ــ که باز هم از حقوق دبیری دانشگاهی من زیاد‌تر بود. او هم گفته بود هر چه خواهی بنویس، من دست در آن نمی‌برم و جوابگو هم هستم. چنانکه خوانندگان می‌دانند، من سال‌های سال است که با عصای مرده ریگ پدرم آمد و رفت می‌کنم و به همین دلیل همیشه در عین اینکه مواظب هستم کلاهم را باد نبرد ــ همیشه هم «دست به عصا» هستم.

تعدادی از مقالات مندرج در اطلاعات را در «زیر این هفت آسمان» چاپ کرده‌ام. بعد از انقلاب هم مقالاتم در بسیاری از مجلات، خصوصا آینده که افشار منتشر می‌کرد و «کلک» که دهباشی مدیرش بود، منتشر می‌شد و بدم نمی‌آید که گاهی مقالاتی در بخارا هم داشته باشم، ولی «بخارا» اعتنایی به مقالات مخلص ندارد و ناچار آن‌ها را در اطلاعات منتشر می‌کنم. به قول ابوالعباس لوکری:

بخارا، خوش‌تر از کوکر بود شا‌ها تو می‌دانی/ ولیکن کرد نشکیبد از دوغ بیابانی

* رساله دکتری من درباره الکامل ابن‌اثیر بود و قسمت عمده آن را هم ترجمه کردم و جلد اول آن شامل «اخبار پیش از اسلام ایران از ابن‌اثیر» به چاپ رسیده است. این توفیق در ترجمه عربی، مخلص را گستاخ کرد که با‌‌‌ همان فرانسه شکسته بسته‌ای که در ۱۳۱۸ش/۱۹۳۹م در پاریز آموخته بودم ـ و البته از شما چه پنهان با کمک دیکسیونر، کتاب معلم اول ــ ارسطو را ــ تحت عنوان «اصول حکومت آتن» به دستور استاد فقید دکتر عزیزی استاد دانشمند دانشکده حقوق ــ که در دوره دکتری درست تاریخ عقاید سیاسی به ما می‌داد ــ ترجمه کنم.

این ترجمه مورد عنایت استاد فقید دکتر غلامحسین صدیقی قرار گرفت و مقدمه‌ای مفصل در باب ارسطو و آثار او و ترجمه آن‌ها به فارسی و عربی نگاشت ــ و ترجمه مخلص با مقدمه ایشان به لطف دکتر احسان نراقی توسط موسسه تحقیقات علوم اجتماعی به چاپ رسید، و اینک چند بار نیز خارج از آن موسسه به چاپ رسیده است و باید اذعان کنم که این تجدید چاپ‌ها به خاطر ترجمه این شاگرد ناتوان نیست، بلکه به خاطر آبروی معلم اول ارسطو و به اعتبار معلم ثالث استاد دکتر صدیقی صورت می‌پذیرد.

علاوه بر آنکه بعضی مقالات من به زبان فرانسه نیز ترجمه و چاپ شده است. کتاب «یعقوب لیث صفاری» را که به سفارش موسسه فرانکلین برای جوانان نوشتم و تاکنون بیش از هشت بار به چاپ رسیده است، توسط استاد محترم آقای دکتر محمد فتحی الرئیس، استاد دانشگاه قاهره به عربی نیز ترجمه شده و در ۱۹۷۱م/۱۳۵۰ش در قاهره به چاپ رسیده است.

با اینکه من آلمانی نمی‌دانم، اما آلمانی‌ها به من خیلی محبت دارند و دکتر فراگنر از دوستان مشوق من است، علاوه بر آن یک استاد بزرگ آلمانی، دکتر ارهارد کروگر استاد دانشگاه ماکسی میلان مونیخ دو ساعت درس، در بخش شرق‌شناسی این دانشگاه تنها برای بررسی کتاب‌ها و آثار من گذاشته است که شماره آن درس ۱۲۲۸۷ است و در صفحه ۳۵۹ سالنمای آن دانشگاه به چاپ رسیده است. (سایه‌های کنگره ص ۲۳۵) این گزارش، صرفا برای خودنمایی عرض شد و از خوانندگان بخارا پوزش می‌طلبم.

جغرافیای کرمان تالیف وزیری را که من تصحیح و تحشیه کرده‌ام، توسط استاد بزرگ ایران‌شناسی آقای پروفسور بوسه به آلمانی ترجمه شده و در شماره ۵۰ مجله اسلام به چاپ رسیده است.

نخستین کتاب من ــ چنانکه گفتم ــ مجموعه نامه‌های پیغمبر دزدان بود که با مقدمه‌ای و توضیحاتی در اوایل سال ۱۳۲۴ش/۱۹۴۵م در چاپخانه گلبهار کرمان به خرج مرحوم سعیدی مدیر گلبهار چاپ شد و درست شصت سال از آن روزگار می‌گذرد.

مجموع کتاب‌ها تاکنون به ۶۱ نسخه رسیده که گفت‌و‌گو در باب هر کدام از آن‌ها خود فرصت دیگر می‌خواهد ــ به طور خلاصه عرض کنم که ۱۳ جلد آن مختص کرمان است از نوع تاریخ کرمان و جغرافی کرمان و تذکره صفویه و تاریخ شاهی و صحیفه الارشاد که عموما متن است، و شاید بهترین آن‌ها «سلجوقیان و غز در کرمان» باشد که متن تاریخ افضل است و اول بار در اروپا چاپ شده بود. چند سال پیش به دعوت آقای اتابکی رئیس وقت بخش ایران‌شناسی دانشگاه اوترخت هلند در کنگره عربی‌دانان یا به قول فرهنگی‌ها عربی‌ذان شرکت کردم، یک سخنرانی در باب تاریخ سلجوقیان و غز در کرمان داشتم و به دلیل اینکه این کتاب را نخستین بار مرحوم Hutsma هلندی در صد و بیست سال پیش به چاپ رسانده، و این قدیم‌ترین تاریخ کرمان است از افضل‌الدین کرمانی، یک روز با جمع متشرفین به قبرستان اوترخت رفتیم و بر مزار هوستما دسته گلی نهادیم و یک غزل حافظ را من در آنجا خواندم.

* سری دوم از کتاب‌های من مجموعه هفتی است: هفت کتاب دارم که عدد هفت در عنوان آن‌ها هست: «خاتون هفت قلعه»، «آسیای هفت سنگ»، «نای هفت بند»، «اژدهای هفت سر»، «کوچه هفت پیچ»، «زیر این هفت آسمان» و «سنگ هفتم». وقتی این هفت‌ها تمام شد دیدم ته مانده بعضی مقاله‌ها می‌تواند یک کتاب دیگر بشود، حروفچینی‌ها را نشان ایرج افشار دادم و گفتم نمی‌دانم اسم این کتاب را چه بگذارم. افشار گفت: ‌ای، یک هشلهفی اسم روی آن بگذار. من فورا حرف او را چاقیدم و اسم کتاب را گذاشت: هشت الهفت. هم کتاب هشتم است. هم کلمه هفت را دارد. هم یک هشلهفی هست که به هر حال چهارتا خواننده دارد.

بقیه کتاب‌ها هم اگرچه موضوعات مختلف است، ولی به هر حال هیچکدام از یاد کرمان غافل نیست، و مسائل بسیاری در باب کرمان در آن‌ها آمده است. علاقه من به کرمان البته بر مبنای آن است که ولایت من است، و پاریز از دهات سیرجان، و سیرجان از مضافات کرمان و اول ارض مس بها جلدی. چنان که گفتم کتاب‌ها به ۶۱ جلد رسیده و امیدواری دارم که احتمالا به ۷۷ جلد برسد.

* در طی این سال‌های متمادی شاید بیش از پنجاه مقدمه بر کتاب‌های این و آن نوشته‌ام ـ به طوری که وقتی به فکر افتادم بعضی از آن‌ها را جمع کنم و در یک کتاب چاپ کنم ــ خودش شد یک کتاب «به قاعده» ـ در دو جلد ــ که اسم آن را هم گذاشتم جامع‌المقدمات. و تازه خیلی از آن‌ها را هم هنوز به دست نیاورده‌ام.

یک دلیل نوشتن بدون اکراه این مقدمات، برای خودم این استدلال بود که از دو حال خارج نیست:

ــ یا تیراژ کتاب قابل توجه خواهد بود، که خیلی زود به مولف منت گذاشته خواهم گفت: این زیادتی تیراژ به خاطر مقدمه مخلص است.

ــ یا اینکه تیراژ کتاب کم است، خیلی طبیعی است که گناه را به گردن متن کتاب انداخته خواهم گفت: بیخودی مقدمه ما را حرام کردی! و به هر حال، این هم یک پرده از نویسندگی بنده بود.

* چنان کم و بیش شعر می‌گفتم و بدکی هم نبود. مثلا این غزل خود را در حدود ۱۳۲۴ در فروردین کوهستان پاریز و در زیر درخت‌های بادام باغچه که در فصل بهار گلریزان آن سطح باغچه را سفیدپوش کرده بود، گفته‌ام:

یاد آن شب که صبا بر سر ما گل می‌ریخت/ بر سر ما ز در و بام و هوا گل می‌ریخت

سر به دامان من‌ات بود و ز شاخ بادام/ بر رخ چون گلت، آرام صبا گل می‌ریخت

خاطرت هست که آن شب، هم شب تا دم صبح / گل جدا شاخه جدا باد جدا گل می‌ریخت

نسترن خم شده لعل لب تو می‌بوسید/ خضر گویی به لب آب بقا گل می‌ریخت

تو به مه خیره چو خوبان بهشتی و صبا/ چون عروس چمن‌ات بر و پا گل می‌ریخت

زلف تو غرقه به گل بود و هر آن‌گاه که من/ می‌زدم دست بدان زلف دوتا گل می‌ریخت

گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود/ راستی تا سحر از شاخه چرا گل می‌ریخت؟

شادی عشرت ما، باغ، گل‌افشان شده بود/ که به پای تو و من از همه جا گل می‌ریخت؟

این شعر بار‌ها و بار‌ها، در جرائد گوناگون ایران چاپ شد، و خود من نیز که در سال ۱۲۳۷ مجموعه‌ای از اشعار خودم به عنوان «یادبود من» چاپ کردم ــ و دومین کتاب من است ــ و آن روز‌ها دانشجوی دانشکده ادبیات بودم و مرحوم سعید نفیسی نیز مقدمه‌ای بر آن کتاب نوشته ــ آن را در آن کتاب چاپ کرده‌ام.

ده سال بعد که من در کرمان معلم بودم و مدیر دبیرستان دختران بهمنیار یک روز صبح، بچه‌ها پی در پی به دفتر من می‌آمدند و می‌گفتند: آقا دیشب شعر شما را رادیو می‌خواند. شنیدید؟ اتفاقا آن شب ما برق نداشتیم و من نشنیده بودم. معلوم شد بر اثر مرگ مرحوم صبا موسیقی‌دان نامدار، این شعر را مرحوم بنان خواننده بزرگ در مرگ صبا، و در برنامه گلها خوانده است. و راستی چه به جا این شعر به کار رفته بود: یاد آن شب که صبا در ره ما گل می‌ریخت… در واقع شعر سنگ مزار شد.

خیلی از دوستان بعد‌ها تصور می‌کردند که این شعر را من اختصاصا برای مرگ صبا گفته بودم، در حالی که چنین نبود، و حتی در یکی از برنامه‌های گلها در حیات صبا هم چند بیت از همین غزل را یکی از گویندگان خوش‌کلام ــ آذر پژوهش دکلامه کرده بود و من وقتی دکلامه او را شنیدم در‌‌‌ همان کرمان یک رباعی گفتم و به آدرس گوینده فرستادم:

گر طبع فسرد و خاطرم محزون شد/ گلهای تو دید و باز دیگرگون شد

طبع من اگر تلخی دنیا را داشت/ شیرین شد، از آن کز دهنت بیرون شد

مجموعه شعرهای من، دو بار دیگر یکی در ۱۳۴۲ و یکی نیز در به خط خطاط خوش ذوق مرحوم غلامعلی عطارچیان، تحریر، و توسط موسسه علمی چاپ شده است.

* ارتباط من با دانشگاه تهران نزدیک شصت سال سابقه پیدا می‌کند. یعنی از ۱۳۲۶ که وارد سال اول رشته تاریخ دانشگاه تهران شدم این رشته گسسته نشده است. در آذر ۱۳۳۰ که فارغ‌التحصیل شدم برای انجام تعهد خدمت دبیری به کرمان رفتم و در ۱۳۳۳ با همسرم مرحومه حبیبه حایری مدیر آن دبیرستان شدم تا ۱۳۳۷ که در کنکور دکتری تاریخ قبول شدم و دوباره به تهران آمدم و در اداره باستان‌شناسی زیر نظر مرحوم مصطفوی به کار پرداختم و مجله باستان‌شناس را نیز یک سال منتشر کردم. سال بعد به دانشگاه انتقال یافتم و مدیریت داخلی مجله دانشکده ادبیات به عهده من بود تا ۱۳۴۹ که به عنوان فرصت مطالعاتی یک سال و نیم به پاریس رفتم، مجله دانشکده را اداره می‌کردم.

ضمن اداره مجله به تدریس ساعاتی چند از دروس استاد نصرالله فلسفی که معمولا بیشتر در خارج از ایران بود نیز اشتغال داشتم و به تدریج رتبه دبیری مخلص تبدیل به استادیاری و سپس دانشیاری شد و اینک سال‌هاست که استاد تمام وقت دانشکده ادبیات دانشگاه تهران هستم و جز در دانشگاه تهران در جای دیگری کاری ندارم. سال‌هاست که هر صبح که بر می‌خیزیم انتظار دریافت ابلاغ خداحافظی را دارم که هنوز البته صادر نشده است. این دانشگاه تهران:

بخشندگی و سابقه لطف و رحمتش/ ما را به حسن عاقبت امیدوار کرد

البته با روسای دانشکده میانه بدی نداشته‌ام ولی از زبان درازی هم کوتاه نیامده‌ام هر چند آن‌ها هم همیشه به من لطف داشته‌اند، به دلیل اینکه هم امروز و بعد از ۵۴ سال خدمت در دانشکده ادبیات هنوز رسما شاغل هستم.

روسای دانشکده بعد از دکتر سیاسی عموما محبت و لطف داشته‌اند. دکتر سیدحسین نصر که من در باب کلام او در فقر مولانا و در هتل چند ستاره رم شوخی کرده‌ام، دکتر محمدحسن گنجی که او را از احفاد گنجعلی‌خان حاکم کرمان دانسته‌ام و شوخی هوا‌شناسی او را با همسرش جایی یاد کرده‌ام و دکتر ذبیح‌الله صفا که اصلا وقتی من مدیر داخلی مجله دانشکده بودم، او سردبیر مجله بود و با همه این‌ها یک سر مو در اظهار بی‌مویی سر او غفلت نداشته‌ام و داستان هم‌سفره‌ای او با بدیع‌الزمان فروزانفر را به زبان آورده‌ام. ابلاغ تبدیل رتبه دانشیاری من به استادی به امضای همین دکتر محمدحسن گنجی است که این روز‌ها ایام دو سه سال مانده به صد سالگی را می‌گذراند.

* بعد از انقلاب که دیگر دکتر نصر آنجا رفت که عرب رفت و نی انداخت یا به قول فردوسی به بیگانه کشور فراوان بماندــ من در جایی در فضائل دکتر نصر و مراتب دین‌ داری و تحقیقات مذهبی او نوشتم و به شوخی گفته بودم:

ــ تا وقتی که دکتر نصر در خدمت انقلاب اسلامی نباشد و تا وقتی که کار استادی شیخ عبدالله نورانی نیشابوری درست نشود من انقلابش را قبول دارم جمهوری هم هست ولی اسلامی…؟ چه عرض کنم؟ (کلاه گوشه نوشین‌روان، ص۲۰۱)

دکتر محمدحسن جلیلی رئیس بعدی دانشکده، سیدجلیل نجیب یزدی فرزند مرشد یزد که ده‌ها دانشجوی بندی را از بند آزاد کرد، همه این‌ها در ایام پیش از انقلاب سپر نیش مقالات مخلص بوده‌اند و لام از کام نگشوده‌اند.

بعد از انقلاب نیز دکتر امشه‌ای که از آل امشه مازندران بود، هرچند تا آخرین روز ریاست او تانک انقلابیون اسلامی برابر دانشکده پارک کرده بود همچنان مدافع دانشجویان بود و او روزی از دانشکده کنار رفت که دیگر باطری تانک انقلابیون خالی شده بود و ناچار شدند آن تانک را با یدک‌کش از دانشکده خارج کنند.

دکتر مجتبوی رئیس بعدی که برای رفع چشم زخم از استادان دانشکده ـ گاو بیچاره‌ای را در برابر دانشکده ادبیات قربانی کرد ــ نیز ما را از آن گوشت بی‌نصیب نگذاشت، و دکتر شیخ‌الاسلامی پسر برادر روحانی نامدار مجد اصطهبانانی که خانوادگی خواننده نوشته‌های من بودند و خود مجد اصطهبانانی قبل از نابینایی خود چند تا از نامه‌های پیغمبر دزدان را به من داد. نیز ــ هم‌خوان و هم‌پیغمبر بودیم و اینک نیز دکتر علی افخمی یزدی عقدایی آخرین رئیس دانشکده طبعا با ما بد نیست که خیلی هم خوب است، چه قوم و خویش‌های او در عقدا جزو مرتزقین «وقف پابرهنه» بوده‌اند که موقوفه‌ای از خواجه کریم‌الدین پاریزی بوده است و این‌ها همه می‌دانند که باستانی پاریزی به قول نیک‌بخت صاحب حروفچینی گنجینه، همین است که است هست، حصیر کهنه گوشه مسجد است، نه دوختنی است و نه سوختنی و نه دورانداختنی و نه فروختنی.

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر/ کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

البته با روسای دانشگاه غیر از دکتر سیاسی معمولا کمتر برخورد حضور داشتم. روسای دانشگاه تهران در ابتدا معمولا وزرای فرهنگ وقت بودند، مثل علی‌اصغر حکمت و اسماعیل مرآت و دکتر صدیق اعلم، و تدین و مصطفی عدل و دکتر علی‌اکبر سیاسی که این مرد حق بزرگ به گردن دانشگاه دارد و هموست که قانون استقلال دانشگاه را به تصویب رساند. انتقال من به دانشگاه هم به مرحمت او صورت گرفت. بعد از بیست و هشت مرداد و سقوط مصدق دکتر سیاسی نیز از چشم بزرگان افتاد، و کوشش شد که دیگر رئیس دانشگاه نباشد ولی همچنان رئیس دانشکده ماند تا خود بازنشسته شد.

من علاوه بر مرحوم حکمت که جایزه یونسکو را برای کتاب تلاش آزادی به من داد، و اسماعیل مرآت، و دکتر صدیق اعلم که با آنان کم و بیش سلام و علیک داشتم، با دکتر سیاسی که سال‌ها رئیس دانشگاه بود و پیس از آن رئیس دانشکده ادبیات بود مستقیما سر و کار داشتم و به خاطر چاپ مجله که وسواس عجیبی در باب مطالب و نحوه چاپ آن داشت تقریبا هر روز یک بار او را می‌دیدم.

بعد از آن نیز روسای دانشگاه که دکتر اقبال باشد و دکتر فرهاد معتمد لطفی داشتند و دکتر جهان‌شاه صالح شعر مرا: باز شب آمد و شد اول بیداری‌ها… به خط خوش نوشته بالای سر خود گذاشته بود. و گاهی بعضی شوخی‌ها هم من با او داشتم.

از جمله آنکه یک وقت تصویب‌نامه‌ای گذراندند که کسانی که بیش از ۳۵ سال داشتند از تبدیل رتبه دبیری به استادی محروم می‌ماندند، و چندین نفر از معلمین باسواد دانشکده شامل این حکم می‌شدند که تا آنجا که به یاد می‌آوردم مرحوم آل آقا و مرحوم بدیع‌الزمانی کردستانی و مرحوم دکتر نجات و آقای دکتر شهیدی و آقای دکتر محمد خوانساری و بنده لرزنده به هیچ نیرزنده باستانی پاریزی در جزو این جمع بودیم که این‌ها به صد در زدند و هیچ جا جواب نشنیدند.

* اوایل انقلاب نیز، هم دکتر ملکی، هم دکتر عارفی (که یک شوخی نیز با او در نون جو دارم» و دکتر گرجی و دکتر افروز و دکتر صمدی یزدی همه از تقصیرات مخلص گذشته‌اند و دکتر عارف یزدی که منتهای لطف را داشت تا دکتر خلیلی عراقی و دکتر فرجی دانا که هر دو یادداشت محبت‌آمیز نیز به مخلص داده جایزه تحقیق بخشیده، از بازنشستگی زودرس مخلص (که البته بعد از ۵۴ سال کار و هشتاد سال عمر) چشم پوشیده، تعیین تکلیف این ناتوان را به دست توانای آیت‌الله شیخ عباسعلی عمید زنجانی سپرده‌اند و من اطمینان دارم که ایشان نیز‌‌‌ همان محبت را به گفته سعدی ادامه خواهند داد.

آن کو به غیر سابقه، چندین نواخت کرد/ ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم

بعد از انقلاب، چند صباحی، دکتر عارفی رئیس دانشگاه، باشگاه دانشگاه را که چارتا پیراستاد ظهر‌ها در آنجا ناهار می‌خوردند تعطیل کرد. و رسما در جواب خبرنگاری که علت را پرسیده بود گفت:

ــ آخر در آنجا بعضی‌ها نجسی می‌خوردند. من نوشتم: لابد می‌خواهید بدانید مقصود از نجسی چیست؟ این‌‌‌ همان الکل علیه ما علیه است… که البته در شرع حرام است و البته نجس است و البته نباید خورد. ولی این حرف، حرف یک مساله‌گو نیست، حرف یک بازاری نیست، حرف یک طبیب ایرانی است که کلمه الکل را گویا رازی به کار برده به کار نمی‌برد ــ که خلاف شرع است و کلمه نجسی را به جای آن استعمال می‌کند. آری یک طبیب، یک طبیب که جزو عادی‌ترین و نخستین وسیله طبی او باید الکل باشد، یعنی لااقل در‌‌‌ همان اول وهله که انگشت خود را در یکی از سوراخ‌های بیمار فرو می‌کند و بیرون می‌آورد ناچار حتما باید با‌‌‌ همان الکل دست خود را پاک کند یعنی قدری الکل در دست‌ها بریزد و آن را به هم بمالد ــ یعنی نخستین وسیله بهداشتی عالم امروز الکل است… و من بی‌احتیاط را ببین که در چه روزگاری به چه کسی طعنه می‌زنم:

به بر قرابه و مصحف به دست و محتسب از پی / نعوذبالله اگر پای من به سنگ برآید

* به هر حال مخلص از ۱۳۳۸ تا امروز (۴۶ سال) در دانشکده ادبیات مشغول کار هستم و‌‌‌ همان طور که هفتاد و هفت پله دانشکده را برای رسیدن به گروه تاریخ که در طبقه سوم است بیشتر اوقات دو پله یکی طی می‌کنم و هرگز از آسانسور دانشکده استفاده نمی‌کنم، همانطور مراتب آموزشی دانشکده را نیز دو پله یکی پیموده‌ام و از استادیاری به دانشیاری و از دانشیاری به استادی تمام وقت رسیده‌ام. این را هم عرض کنم که در این ره هر چه هست از محبت دکتر خوانساری هست.

و اینک ۵۴ سال است که معلمی می‌کنم و هشتاد سال عمر دارم. بعد از آنکه همسرم پنج سال پیش درگذشت، دیگر یک سال را ییلاق و قشلاق می‌کنم. یعنی زمستان‌ها در خدمت پسرم حمید و عروس و نوه‌هایم هستم و تابستان‌ها را در تورنتو پیش دخترم حمیده و نوه‌ام ــ آن طرف اوقیانوس اطلس می‌گذرانم.

* من در همین مدت عمر ــ البته کوتاه خود ــ در مقایسه با عمر نوح باید شکرگزار باشم که: جشن لغو امتیاز نفت ۱۳۱۱ را در حالی که محصل سال دوم ابتدایی بودم در مدرسه پاریز دیدم، عبور کوکبه رضاشاه را در مهرماه ۱۳۲۰ در جاده ورودی سیرجان ــ در حالی که محصل سیکل اول دبیرستان بودم ــ دیدم، که شاه به طرف سرنوشت نامعلوم به بندرعباس می‌رفت، ملی شدن نفت را مرور کردم ــ در حالی که دانشجوی رشته تاریخ دانشگاه تهران بودم. عبور تانک سپهبد زاهدی را در بیست و هشت مرداد دیدم ــ در حالی که در میدان فردوسی قدم می‌زدم. تعطیل پاریس و تشییع جنازه باشکوه مارشال دوگل را دیدم ــ در حالی که برای فرصت مطالعاتی در سیته یونیورسیتر پاریس اطاق داشتم، کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم را به گوش خود در پازارگاد شنیدم، و طولی نکشید که انقلاب اسلامی را دیدم در حالی که مجسمه شاه را بچه‌ها از وسط دانشگاه کندند و در خیابان شاهرضا (انقلاب بعد) به خاک کشیدند و تا خیابان حافظ رساندند و از پل حافظ به زیر انداختند، سقط برج‌های تجارت جهانی را از تجارت تلویزیون کانادا تورنتو مشاهده کردم که یک جیغ راه تا نیویورک بیشتر فاصله ندارد و بالاخره از همه مهم‌تر ــ همین که سال دو هزار میلادی را درک کردم ــ که صد تا مورخ دیگر آرزوی آن را به گور بردند. همه این‌ها حوادثی است که اگر بیهقی می‌خواست تنها یکی از این‌ها را در مدت عمر خود مشاهده کند برای دیدن هر یک هزار سال می‌بایست انتظار بکشد.

اکنون هم دیگر هیچ آرزویی ندارم ــ جز اینکه یک روز از در شرقی دانشگاه تهران، از خیابان وصال وارد پردیس دانشگاه شوم و از در غربی آن در خیابان امیرآباد خارج شوم. همین و دیگر هیچ.

اینک برای دانشجویان و اهل کمالی که مایل به خدمات فرهنگی و آموزشی در دانشگاه‌ها هستند یک شوخی را که بار‌ها در کتاب و نوشته‌های خود کرده‌ام باز تکرار می‌کنم. این شوخی خود را تکرار می‌کنم باری دوستانی که با آخرین مدارک علمی روز و با تخصص‌های کم‌نظیر به دانشگاه روی می‌آورند و درست مورد استقبال قرار نمی‌گیرند و تصور می‌کنند که امثال ما‌ها جا را برای آن‌ها تنگ کرده‌ایم. می‌گویم: مایوس نباشید، خدمت در دانشگاه تهران مثل سوار شدن بر اتوبوس‌های دو طبقه است (و آن روز‌ها یک سری اتوبوس دو طبقه قرمز رنگ از انگلستان خریده و آورده بودند که در خیابان‌های پروسعت شهر حرکت می‌کرد ــ مثلا خیابان‌های شاهرضای سابق (انقلاب). بعد‌ها به خاطر عدم امکان مانور درست آن اتوبوس‌ها کم کم بر خلاف مخلص، بازنشسته شده، به گورستان ماشین‌ها سپرده شدند.) من گفتم: شروع خدمت در دانشگاه مثل سوار شدن بر اتوبوس دو طبقه است. در ابتدای مقصد برای هیچ کس جا نیست. جمعیت زیاد است. کافی است که شما با هزار زحمت خود را به دستگیره اتوبوس یا حتی به میله دم پلکان ورودی مثل لاشه گوشت آویزان کنید و خود را به دستگیره بچسبانید. که در هنگام چپ روی (پیچیدن به چپ) یا تمایل ناگهانی به راست ــ به داخل خیابان پرت نشوید. خواهید دید که کم کم در ایستگاه‌های بعدی یکی یکی مسافرین پیاده می‌شوند و کم کم جا برای نشستن شما هم باز می‌شود و در اواخر کار که به نزدیکی‌های میدان انقلاب (۲۴ اسفند سابق) می‌رسید متوجه می‌شوید که جز شما کسی توی اتوبوس باقی نمانده است و آخر خط حتی یک تن هم باقی نمانده که دست شما پیرمرد را بگیرد و از پله‌های طبقه دوم پیاده‌تان کند. شما تنهای تنها به عالم بازنشستگی قدم گذاشته‌اید.»

تصورم هم این است که هیچ کدام ازین وزیران و رئیسانی که آمده‌اند و رفته‌اند، می‌آیند و می‌روند و به قول فروغی به کسی کاری ندارند. یعنی حریف بازنشسته کردن امثال مخلص نبوده‌اند. رئیس دانشگاه ماقبل آخر ــ دکتر فرجی دانا و وزیر علوم دکتر جعفر توفیقی ــ که هر دو یک پارچه حسن نیت بودند هم دست به این اظهار لطف نزدند.

عقیده‌ام اینست که بازنشستگی من به دست کسی خواهد بود که از یک روستای دورافتاده کرمان برخیزد، یک روز در رکاب امام غایب راه بیفتد و از راه جمکران به تهران بیاید، و وزیر علوم یا رئیس دانشگاه شود و آن وقت به دلیل اینکه مرحوم امیرنظام گروسی در مجلس روضه کرمانیان در حضور جمع گفته بود: کرمانی‌ها «خود بد غریب نواز!»ند و باز به دلیل اینکه من همه جا نوشته‌ام که «نباشد سمیناری یا انجمنی که من در آن شرکت کنم و در آنجا به تقریبی یا به تحقیقی یاد کرمان به میان نیاید» آری در چنین حال و احوالی او در سایه شمشیر امام حکم بازنشستگی زودرس را کف دست مخلص بگذارد. البته ندای دل خودم را نیز خطاب به خودم هر روز می‌شنوم که می‌گوید: تو ‌ای باستانی پاریزی، ‌ای «هاون سنگی دانشگاهی» تو خود هم اگر زیرک و عاقل باشی، به این مشت استخوان پوسیده هشتاد ساله:

گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند/ گو رخت منه که بار می‌باید بست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *