ماجرای پروازی که در پادگان بعثی‌‌ها فرود آمد

قبل از اینکه پرواز کنم، چشمانم با وحشت روی تابلوی سبزرنگ بزرگی که چند متر بالاتر از در پادگان قرار داشت و روی آن با حروف عربی نوشته شده بود دوباره میخکوب ماند و بر وحشتم افزوده شد.

ابلاغ ماموریت که کردند ناراحت شدم. نه به خاطر رفتن به ماموریت، بلکه به دلیل ماه مبارک رمضان بود. شانزده روز از ماه رمضان گذشته بود. به خودم وعده داده بودم پس از چند سال که ماه‌های مبارک رمضان در جبهه بودم، امسال این ماه مبارک را می‌توانم کامل روزه بگیرم؛ اما با ابلاغ ماموریت همه بافته‌هایم رشته شد. هرچه هم تلاش کردم کسی را به جای خودم جایگزین کنم، همه روزه‌دار بودند و هیچ‌یک از بچه‌ها زیر بار نرفتند. ناچار امریه را گرفتم و با سمت سرپرست گروه‌ پروازی هوانیروز به سوی اهواز پرواز کردم. فردای همان روز پیام انجام ماموریتی با عنوان شناسایی هوایی واگذار شد و از ما یک بالگرد با دو خلبان مجرب و آشنا به منطقه درخواست کردند.

قرار بود یک گروه سه نفره، متشکل از نماینده قرارگاه مقدم ارتش، نماینده سپاه پاسداران و نماینده ستاد هوانیروز در منطقه غرب و جنوب غربی، از طریق پرواز با بالگرد، شناسایی کاملی از منطقه‌ای وسیع و مکان‌های استقرار دشمن انجام دهند. در بدو امر آنها اصرار داشتند شناسایی با بالگرد ۲۱۴ انجام شود که بتوانند از افراد بیشتری استفاده کنند؛ اما من با توجه به تجربیاتی که داشتم مخالفت کردم و گفتم: بی برو برگرد باید از بالگرد شناسایی ۲۰۶ استفاده شود، چون کارایی این نوع بالگرد فقط برای چنین ماموریت‌هایی پیش‌بینی شده است.

از آنها اصرار و از من انکار، ‌سرانجام دلایل مرا قبول کردند. استدلالم این بود که بالگرد شناسایی جثه‌اش کوچک است، هدف کوچک‌تر و مشکل‌تری برای شکار توسط دشمن است، صدای آن از صدای بالگرد ۲۱۴ کمتر است و قدرت تحرک بیشتری برای این‌گونه عملیات‌ها دارد.

ساعت ۱۰ بود که با یک فروند بالگرد شناسایی و سه نماینده انتخاباتی، از اهواز به سمت غرب سوسنگرد و بستان پرواز کردیم. بیشترین اتکای نمایندگان در آن شناسایی، به آشنایی و اطلاعات من همراه با جاده و رودخانه‌های موجود در مسیر بود.

من هم برای تسهیل و پیشبرد کار سعی می‌کردم با ارتفاع پائین و تاحدی برابر خواسته‌های آنها پرواز کنم. پس از عبور از بالای خرابه‌های پادگان حمید، در مسیر رودخانه کرخه به سمت غرب، به پرواز ادامه دادیم. در آن زمان از سال، به دلیل طغیان رودخانه کرخه، اکثر زمین‌ها، کشتزارها و جاده‌های اطراف آن به زیر آب فرو رفته بودند.

این آب‌گرفتگی‌ها تا حدی بود که مسیر رودخانه نرسیده به شهر سوسنگرد به یک آب‌گرفتگی وسیع و دریاچه‌مانندی تبدیل شده بود. با این حال، از مسیر منحرف نشدم و با استفاده از سمت‌نما و نقشه پرواز می‌کردم. سوسنگرد را هم پشت سر گذاشتیم و همچنان به سمت غرب و بستان در حال پرواز پیش رفتیم.

وسعت آب‌گرفتگی پس از سوسنگرد هم‌چنان وسیع و پهناور شده بود که بعضی مواقع فکر می‌کردم بالای هورالعظیم در حال پرواز هستم. مشکل دیگرم نزدیکی به خط مقدم جبهه بود که سعی می‌کردم در کمترین ارتفاع پرواز کنم تا از دید رادارها و نیروهای دشمن در امان باشیم؛ اما متاسفانه به محلی رسیدیم که به دلیل همان آب‌ گرفتگی، مسیر رودخانه را گم کردیم.

تنها چاره‌ این بود که می‌بایست ارتفاعم را تا ۲۰۰ الی ۱۵۰ متر بالا بکشم، که این اقدام هم بسیار خطرناک بود و باعث می‌شد موقعیت‌مان افشا شود. با احتساب زمان پرواز، حدس زدم شهر بستان باید نزدیک و در شمال غربی ما باشد.

بنابراین با همان ارتفاع و سرعت به سمت بستان پرواز می‌کردم که مواجه با جاده‌ای شنی در زمین شدیم. جاده هرچند ناهموار و شنی بود، اما چند کامیون و خودرو در روی آن در حال تردد بودند و معلوم بود که به سختی حرکت می‌کنند. همچنان چشم به جلو دوخته بودم و پرواز می‌کردم که بین دو نفر از نماینده‌ها اختلاف‌نظر پیش آمد و با یکدیگر شروع به جرو بحث کردند. یکی از آنها گفت: من این منطقه را مثل کف دستم می‌شناسم، ما حتما باید به سمت راست برویم.

دومی که معلوم بود به او برخورده است، با لحن ارباب‌مآبانه‌ای گفت: شما برای ما تکلیف معلوم نکنید!‌ هشت سال است که من توی این مناطق هستم و حتما باید به سمت چپ برویم.

سومی هم مستأصل مانده بود که طرف کدامیک را بگیرد. من که از سروصدای آنها کلافه شده بودم، ناچار وارد مجادله آنها شدم و با نشان دادن نقشه و سمت‌نما و وسایل پروازی گفتم: شما که تمام این منطقه را مثل کف دست می‌شناسید، پس چرا متوسل به ما شدید؟ سروصدای شما باعث می‌شود که ما تمرکزمان را از دست بدهیم.

آنها با شنیدن اعتراض من ساکت شدند و دیگر حرفی نزدند. از طرفی بگومگوی آنها، تردید به دل خودم هم انداخته بود که نکند مسیر را اشتباهی داریم طی می‌کنیم؟ آخرین تصمیم را که با هم‌پروازم در میان گذاشتم، این بود که اگر مسافت دیگری پرواز کردیم و به بستان نرسیدیم، سریع از همان مسیری که آمده بودیم، بازگشت می‌کنیم.

با خودم در کلنجار بودم که یکباره در کنار جاده‌ای که روی آن پرواز می‌کردیم، یک قرارگاه نظامی دیدم. با دیدن آن قرارگاه جرقه‌ای به مغزم خورد و خوشحال شدم که در فرود و برخاست، می‌توانیم از نیروهای آن قرارگاه کمک بگیریم.

مقدار دیگری از ارتفاع بالگرد کم و قرارگاه را برانداز کردم. تعدادی نیرو و چند دستگاه تانک، نفربر و خودروهای کوچک و بزرگ در داخل آن در حال رفت و آمد بودند. با تاکید خوشحالی یکی از نماینده‌ها از دیدن آن قرارگاه که می‌گفت: «این قرارگاه خودی است و من آن را می‌شناسم و به داخل آن رفته‌ام»، عزمم جزم‌تر شد و تصمیم گرفتم کنار آن فرود بیایم و پرس‌وجویی درباره منطقه و شهر بستان و مسیر کنم.

برای دومین بار با کم کردن ارتفاع و سرعت، بالگرد را بدون نگاه به اطراف، درست مقابل در قرارگاه، مماس با زمین قرار دادم. منتها به دلیل گل و لای زمین، پایه‌های بالگرد را کامل روی زمین نگذاشتم. در پادگان یا قرارگاه، به طور دقیق مقابل رویمان بود.

آن در آهنی مشبک به اندازه عرض جاده و فاصله آن با ما بیشتر از پنج یا شش متر نبود. ما از پشت شیشه داخل پادگان و عبور و مرور افراد، خودروها و ساختمان‌ها را به وضوح می‌دیدیم. افراد داخل قرارگاه و به ویژه نزدیک در، به خیال اینکه بالگرد حامل شخصیت یا فرمانده یا مقام رده بالایی است، دستپاچه شده و شروع به جمع‌وجور کردن خودشان کردند.

در داخل پادگان هم درهای دو سه ساختمان باز شدند و تعدادی بی‌کلاه و با کلاه به سمت در دویدند. سربازان جلو و پشت در به صورت خبردار و احترام حالت گرفتند و آنهایی که سر و وضع مرتبی نداشتند سعی می‌کردند به طریقی خود را از چشم و دید ما دور کنند.

در صدد گذاشتن پایه‌های بالگرد روی زمین و فرود کامل بودم که یک آن چشمانم روی سربازانی که مقابل در و رو به ما با دست احترام گذاشته بودند، میخکوب ماند و ترسی ناخودآگاه وجودم را گرفت. نه احترام گذاشتن آنها مثل نیروهای ارتش ما بود و نه رنگ لباس‌ها و کلاه‌هایی که به سر داشتند به رنگ و شکل لباس های ما بودند.

کلاه آنها از کلاه‌های نرم هوابرد و به رنگ مشکی بود. انگار نشان و علامت‌های کلاه‌ها و لباس‌هایشان هم با ما خیلی تفاوت داشتند. یک آن بند دلم پائین ریخت که نکند مقابل یک قرارگاه دشمن نشسته‌ایم؟ در جواب احترام آنها، من هم مثل خودشان با دست از همان پشت شیشه جواب احترامشان را دادم.

این عکس‌العمل من فقط ناخودآگاه و از روی عادت بود. در همین احوال با شنیدن باز شدن در عقب بالگرد، سر که چرخاندم یکی از آن سه نفر نماینده را دیدم که با باز کردن کمربند ایمنی خود، قصد دارد از بالگرد پیاده شود. نگران و شتاب‌زده به او گفتم: چه کار می‌خوای بکنی؟ کجا داری می‌ری؟

* هیچی. می‌خوام برم از یکی از اینا بپرسم ما کجا هستیم.

افسری که کنار او نشسته بود، در حالی که به صورت نیم‌خیز داخل پادگان را نگاه می‌کرد، با زدن روی شانه من، هراسان گفت: جناب سرهنگ! مثل اینکه داخل خاک دشمن هستیم و این هم یکی از پادگان‌های آنهاست…

و قبل از اینکه حرفش تمام شود، چنگ به یقه آن نماینده که در حال بیرون پریدن از بالگرد بود، زد و او را محکم روی صندلی نشاند. من هم که عصبانی شده بودم، چشم غره‌ای به او رفتم، یکباره و ناگهان و سریع با بلند کردن بالگرد از زمین و مقداری ارتفاع گرفتم، یک چرخ ۱۸۰ درجه زدم.

قبل از اینکه پرواز کنم، چشمانم با وحشت روی تابلوی سبز رنگ بزرگی که چند متر بالاتر از در پادگان قرار داشت و روی آن با حروف عربی نوشته شده بود دوباره میخکوب ماند و بر وحشتم افزوده شد که دیگر معطل نکردم. سریع فرامین را به سمت جلو دادم و با مقداری اوج گرفتن از روی درختان، ساختمان‌ها و تاسیسات داخل پادگان گذشتم و با آخرین سرعت شروع به پرواز کردم. از پادگان که رد شدیم دوباره به صورت سینه‌مال و زیگزاگ تا آنجایی که ذهنم یاری می‌کرد، فقط تلاش می‌کردم از آن مهلکه و خاک دشمن و دید پدافندهای ضدهوایی که در اطراف و مسیر می‌دیدم دور و خارج شوم.

بالگرد با تمام سرعت پرواز می‌کرد و من وجود نگران و ترسیده و دستپاچه آن سه نماینده را در اتاقک عقب و پشت سرم، به وضوح احساس می‌کردم. به آب‌گرفتگی‌ها که رسیدیم، آب‌های آنها با تابش خورشید مثل آیینه می‌درخشیدند و انعکاس نور آنها در شیشه بالگرد و چشمان ما می‌افتاد. مطمئن بودم که دشمن به خودش آمده و الان از همه طرف بسیج شده‌اند تا ما را اسیر یا سرنگون کنند. خطاب به هم‌پروازم گفتم: چشمت فقط به زمین و پدافند باشد که ناغافل هدف قرار نگیریم!

در حاشیه نیزارها با سرعت جلو می‌رفتیم که با اشاره هم‌پروازم به یک لوله توپ و افرادی در حواشی آن، با چرخشی ناگهانی بالگرد را به داخل نیزارها هدایت کردم. بلندی نی‌ها می‌توانستند بهترین استتار برای ما از چشم پدافند و نیروهای دشمن باشند.

جثه بالگرد ۲۰۶ شناسایی کوچک، اما بسیار چابک و تیز است. یقین داشتم اگر با بالگرد ۲۱۴ ترابری یا هر بالگرد دیگری بودیم، جان سالم به در نمی‌بردیم. چون هم جثه‌ آنها بزرگ بود و هم قابلیت تحرک سریع مثل بالگرد ۲۰۶ را نداشتند.

با همان تاکتیک، سرعت و حرکت زیگزاگ، از سه خط دفاعی دشمن یکی بعد از دیگری گذشتیم. چنان برق‌آسا پرواز می‌کردم که تا می‌آمدند به خودشان بجنبند، از روی سرشان عبور کرده و رفته بودیم. سکوت مطلق در داخل بالگرد حکمفرما بود و نفس از کسی بیرون نمی‌آمد.

کمک خلبانم و نماینده‌ها فقط چشم به من و دست‌هایم که فرامین را هدایت می‌کردند و مسیری که پرواز می‌کردیم، دوخته بودند. از هر خط دفاعی دشمن که می‌گذشتیم صدای شلیک سلاح‌های کالیبر کوچک و بزرگ آنها را پشت سرمان می‌شنیدیم.

همه هر لحظه انتظار داشتیم با اصابت موشک، راکت یا گلوله‌ای، آتش بگیریم و سقوط کنیم. درهمان سریع پرواز کردن‌ها، گه‌گاهی نیم نگاهی به صورت‌های عرق کرده و نگران افراد پشت سرم می‌انداختم که ببینم سالم هستند یا خیر، یک چشمم به مقابل و چشم دیگرم به سامانه و نشان‌دهنده‌های مقابلم بود.

یک بار که نگاه به عقب کردم همان نماینده ارتش را که افسر درجه بالایی بودم، دیدم که خونسرد در حالی که نقشه تاکتیکی منطقه روی زانویش بود، با مداد تند تند مشغول یادداشت و علامت‌گذاری در نقاط مختلف آن است و خطوطی روی آن ترسیم می‌کند.

او مشغول جمع‌ کردن اطلاعات بود؛ اما آن دو نفر با رنگ و روی پریده، حتی یارای حرف زدن نداشتند. از خونسردی و حس مسئولیت و انجام وظیفه‌اش خیلی خوشم آمد و انگشت شستم را با عنوان اینکه – موفق باشی- به سویش گرفتم که با تبسم و سر تکان دادن جوابم را داد.

سرانجام به خطوط دفاعی خودمان رسیدیم. پس از گذشتن از میان نیزارها و رسیدن به منطقه خودی، با دیدن اولین واحد نیروهای خودمان که پرچم ایران و سه چهار پرچم دیگر که به رنگ‌های سبز، قرمز و زرد روی خاکریزهایشان نصب کرده بودند، بی‌واهمه در کنار یکی از سنگرها فرود آمدم و بی‌معطلی از بالگرد پیاده شدم و شروع به چرخش در اطراف بالگرد و بررسی بدنه آن از دُم تا نوک و ملخ و دیگر قسمت‌های ظاهری کردم، ملخ‌های بالگرد همچنان می‌چرخیدند، اما من وجب به وجب بیرون و بالای بالگرد را دقیق بازدید می‌کردم و جلو می‌رفتم.

در همین حال تعدادی از نیروهای خودی اطراف بالگرد جمع شده بودند و با تعجب و تحسین چشم به بالگرد و حرکات من دوخته بودند. سرتا پای بالگرد را قشری از گل پوشانده بود؛ اما خوشبختانه جای گلوله و ترکشی در هیچ قسمتی مشاهده نکردم.

باز دیدم که تمام شد با گرفتن دست‌هایم به سوی آسمان و شکر پروردگار به سوی همان نیروهای خودی که اطرافمان ایستاده بودند، رفتم و به ستوانی که گویا فرمانده آنها بود، خیلی سریع اما کوتاه موضوع فرارمان را گفتم و هشدار دادم که:

– به احتمال زیاد هواپیماها و بالگردهای دشمن در تعقیب ما هستند. چشم و گوش‌تان را باز کنید و آمادگی کامل برای برخورد با آنها را داشته باشید!

هشدار را که به آنها دادم، بلافاصله به داخل بالگرد رفتم و به سوی قرارگاه خودمان پرواز کردم. در قرارگاه که فرود آمدم، شادی غیرقابل وصفی وجودمان را به ویژه وجود مرا پر کرده بود که سرنشینانم سالم هستند. بیشتر از همه آن افسری که وصفش را گفتم،‌اظهار محبت و دوستی از خود نشان داد و پس از خداحافظی با من، با عجله اما خوشحال به سوی خودرویی که برای بردن آنها آمده بود، رفت.

فردای آن روز در حال سرکشی به بالگردها بودم که اطلاع دادند یک نفر با شما کار دارد. به سنگرم که رفتم همان افسر را دیدم. پس از خوش و بش با لحن مخصوصی گفت:

– کارگشا! اولا اطلاعاتی که دیروز من در آن پرواز جمع کردم بسیار کارساز و حیاتی بودند. دوم اینکه، هیچ می‌دانی دیروز تا غروب شش فروند بالگرد عراقی در میان نیزارها به دنبال لاشه بالگرد تو می‌گشتند و کلی از فرماندهان و نیروهای آن پادگان و خطوطی که از رویشان پرواز کردی، توبیخ و تنبیه شدند؟

– شش فروند بالگد دنبال لاشه بالگرد ما؟

با دو سه بار سر پائین آوردن و تایید گفته‌هایش با لحن مخصوصی ادامه داد:

– کجای کاری؟ جریان پرواز تو دیروز به گوش اون بالا بالاهای ایران و عراق هم رسیده است.

 راوی: سرهنگ خلبان محمد کارگشا

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *