داستان ضرب المثل قوز بالا قوز

فردی به خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می خورد. یک شب مهتابی بیدار شد خیال کرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد، اعتنا نکرد و رفت تو. سر بینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته.
وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند. او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن.

ادامه خواندن داستان ضرب المثل قوز بالا قوز

سگ صلح کند به استخوانی.. ناکس نکند وفا به جانی…!

پادشاهی در مرو سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود..پادشاه این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود..گر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد مأموران شاه آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نیز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند..
یکی از ندیمان شاه که خیلی زیرک بود با خود اندیشید که اگر روزی شاه بر او خشم گرفت و او را جلوی سگان انداخت چه کند..؟

ادامه خواندن سگ صلح کند به استخوانی.. ناکس نکند وفا به جانی…!