درس‌هایی از داستان اصحاب کهف

آیت‌الله ناصر مکارم شیرازی در تفسیر نمونه ذیل آیات ۲۵ تا ۲۷ سوره مبارکه «کهف» به داستان اصحاب کهف و درس‌های آموزنده آن اشاره کرده است که متن آن در ادامه می‌آید؛

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

«وَ لَبِثُوا فِی کَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَه سِنِینَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً* قُلِ اللّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا لَهُ غَیْبُ السَّماواتِ وَ الاْرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَ أَسْمِعْ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِىّ وَ لایُشْرِکُ فِی حُکْمِهِ أَحَداً*‌وَ اتْلُ ما أُوحِیَ إِلَیْکَ مِنْ کِتابِ رَبِّکَ لا مُبَدِّلَ لِکَلِماتِهِ وَ لَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً؛ آنها در غارشان سیصد سال درنگ کردند، و نُه سال (نیز) بر آن افزودند. بگو: خداوند از مدت توقفشان آگاه‌تر است، غیب آسمان‌ها و زمین از آن اوست! راستى چه بینا و چه شنواست! آنها هیچ ولىّ و سرپرستى جز او ندارند! و او هیچ کس را در حکم خود شرکت نمى‌دهد. آنچه را از کتاب پروردگارت به تو وحى شده تلاوت کن، هیچ چیز سخنان او را دگرگون نمى‌سازد و هرگز پناهگاهى جز او نمى‌یابى». (کهف/ ۲۵ تا ۲۷)

داستان اصحاب کهف در احادیث اسلامى

درباره «اصحاب کهف» روایات فراوانى در منابع اسلامى دیده مى‌شود که، بعضاً از نظر اسناد قابل اعتماد نمى‌باشند، و به همین دلیل، در میان بعضى از آنها تضاد و اختلاف وجود دارد.

از میان روایات، روایتى که «على بن ابراهیم قمى»، در تفسیرش آورده از نظر متن، مضمون و هماهنگى با آیات قرآن، بهتر به نظر مى‌رسد که: خلاصه‌اش چنین است:

امام صادق(علیه السلام) در مورد «اصحاب کهف و رقیم» چنین فرمود: آنها در زمان پادشاه جبار و گردن‌کشى بودند که: اهل کشور خود را به پرستش بت‌ها دعوت مى‌کرد، و هر کس دعوت او را اجابت نمى‌نمود، به قتل مى‌رساند، این گروه (اصحاب کهف) جمعیتى با ایمان بودند که: خداوند بزرگ را پرستش مى‌کردند (ولى ایمان خود را از دستگاه شاه جبار مکتوم مى‌داشتند).

شاه جبار مأمورانى بر دروازه پایتخت گماشته بود که هر کس مى‌خواست بیرون رود، مجبور بود بر بتانى که در آنجا قرار داشت، سجده کند.

این گروه با ایمان، هر طور بود، به عنوان صید کردن، از شهر بیرون آمده (تصمیم داشتند به شهر خود، که محیط بسیار آلوده‌اى بود، دیگر باز نگردند).

در مسیر خود، به چوپانى برخورد کردند، او را دعوت به خداوند یگانه نمودند اما او نپذیرفت، ولى عجیب این که: سگ چوپان، به دنبال آنها به راه افتاد، و به هیچ‌وجه از آنان جدا نشد.

آنها که از آئین بت‌پرستى فرار کرده بودند، در پایان روز به غارى رسیده، تصمیم گرفتند: در غار مقدارى استراحت کنند، خداوند خواب را بر آنها چیره کرد، همان‌گونه که در قرآن مى‌فرماید: «سال‌ها آنها را در خواب فرو بردیم».

آنها آن قدر خوابیدند که آن شاه جبار مرد، و مردم شهر نیز یکى پس از دیگرى از دنیا رفتند، و زمان دیگر و جمعیت دیگرى جاى آنها را گرفتند.

«اصحاب کهف» پس از این خواب طولانى، بیدار، و از یکدیگر درباره مقدار خواب خود، سؤال کردند، نگاهى به خورشید نموده، دیدند: بالا آمده گفتند: یک روز، یا بخشى از یک روز خوابیده‌ایم!.

پس از آن به یک نفر از خودشان مأموریت داده گفتند: این سکه نقره را بگیر، به صورت ناشناس، داخل شهر شو، و براى ما غذایى تهیه کن، اما مواظب باش تو را نشناسند، زیرا اگر از وضع ما آگاه شوند: یا ما را به قتل مى‌رسانند و یا به آئین خود بازمى‌گردانند.

آن مرد وارد شهر شد، اما منظره شهر را بر خلاف آنچه به خاطر داشت مشاهده کرد، دید جمعیت غیر از آن جمعیتى است که او مى‌شناخت، اصولاً لغت آنها را درست نمى‌فهمید، همان گونه که آنها نیز زبان او را درست درک نمى‌کردند، به او گفتند: تو کیستى؟ و از کجا مى‌آیى؟!

او سرانجام پرده از روى اسرارش برداشت، پادشاه آن شهر (در آن زمان خداپرست بود) با یارانش همراه آن مرد به سوى غار حرکت کردند، هنگامى که، به در غار رسیدند، به درون نگاه مى‌کردند.

بعضى مى‌گفتند: اینها سه نفر بیشتر نیستند که چهارمین، سگ آنها است.

بعضى مى‌گفتند: پنج نفرند که ششمین سگ آنهاست.

و بعضى مى‌گفتند: هفت نفرند که هشتمین سگ آنها است.

در این حال، خداوند آنها را در حجابى از رعب قرار داده بود به گونه‌اى که هیچ یک جرأت داخل شدن در غار را، جز همان فردى که از آنها بود، نداشتند.

هنگامى که رفیقشان وارد غار شد، آنها را وحشت زده دید، زیرا گمان مى‌کردند، جمعیت حاضر بر در غار، یاران «دقیانوس» پادشاه جبار بت‌پرست هستند، ولى او آنها را از ماجراى خواب طولانیشان آگاه ساخت، و به آنها گفت: خداوند آنان را آیتى براى مردم قرار داده است.

آنها خوشحال شدند، اشک شادى فرو ریختند و از خدا خواستند که: آنها را به حال سابق بازگرداند.

اما پادشاه آن زمان گفت: سزاوار است: ما در اینجا مسجدى بسازیم، زیرا آنها گروهى با ایمان بودند.

در اینجا امام(علیه السلام) اضافه فرمود: آنها در هر سال دو بار پهلو به پهلو مى‌شدند و سگ آنها بر در غار دست خود را بر زمین گسترده (و مراقب) بود».

در حدیث دیگرى از امام على(ع) شرح مبسوطى درباره «اصحاب کهف» مى‌خوانیم که، خلاصه‌اش چنین است: «آنها در آغاز، شش نفر بودند که «دقیانوس» آنان را به عنوان وزراى خود انتخاب کرده بود، و هر سال یک روز را براى آنها «عید» مى‌گرفت.

در یکى از سال‌ها در حالى که روز «عید» بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست، و مشاوران مخصوص در طرف چپ او قرار داشتند، یکى از فرماندهان به او آگاهى داد که: لشگر «ایران» وارد مرزها شده است، او آن چنان از شنیدن این خبر ناراحت شد که: بر خود لرزید، و تاج از سرش فرو افتاد.

یکى از این وزیران که «تملیخا» نام داشت در دل گفت: این مرد گمان مى‌کند خدا است، اگر چنین است، پس چرا این چنین غم زده شد به علاوه او تمام صفات بشرى را دارد؟!

وزراى شش گانه او هر روز در منزل یکى جمع مى‌شدند، و آن روز نوبت «تملیخا» بود.

او غذاى خوبى براى دوستان تهیه دیده بود، ولى با این حال پریشان به نظر مى‌رسید (و دست به سوى غذا دراز نمى‌کرد، دوستان از او جویاى حال شدند) گفت: مطلبى در دل من افتاده که مرا از غذا و آب و خواب انداخته است، از ماجرا سؤال کردند. گفت: من در این آسمان بلند پایه که بدون ستون برپا است، و کسى که خورشید و ماه را به صورت دو نشانه روشن در آن به حرکت واداشته، و آن کس که صفحه آن را با ستارگان زینت بخشیده، بسیار اندیشه و مطالعه کردم، سپس، به این زمین نگاه کرده با خود گفتم: چه کسى آن را از آب بیرون آورد و گسترده ساخت؟ و چه کسى اضطراب آن را با کوه‌ها آرامش بخشید؟

سپس در حال خودم به اندیشه فرو رفتم، و با خود گفتم: چه کسى مرا از حالت جنینى به بیرون رحم مادر فرستاد؟ چه کسى به من از پستان مادر شیر گوارا بخشید و تغذیه نمود؟ و بالاخره چه کسى مرا پرورش داد؟

از مجموع این مسائل، فهمیدم: همه اینها سازنده، آفریدگار و مدبّرى دارد که: او حتماً غیر از «دقیانوس» است، هم او مالک الملوک است و حاکم بر آسمان‌ها.

هنگامى که این سخنان را با صراحت و خلوص ادا کرد، آنچه از دلش برخاسته بود، بر دل یاران نشست، ناگهان همگى بر پاى او افتادند، بوسه زده گفتند: اللّه به وسیله تو ما را از ضلالت به هدایت دعوت کرده، اکنون بگو چه کنیم؟!

«تملیخا» برخاست، مقدارى خرما از باغستانى که داشت، به سه هزار درهم فروخت، پول‌ها را برداشت، بر اسب‌ها سوار شدند، و از شهر بیرون راندند.

هنگامى که سه میل راه رفتند «تملیخا» به آنها گفت: برادران! پادشاهى و وزارت گذشت، راه خدا را با این اسب‌هاى گران قیمت نمى‌توان پیمود، پیاده شوید تا پیاده این راه را طى کنیم، شاید خداوند گشایشى در کار فرو بسته ما کند.

اسب‌ها را رها کردند، و پیاده به راه افتادند، هفت فرسخ در آن روز با سرعت راه رفتند، اما پاهاى آنها مجروح شد، آن چنان که خون از آن مى‌چکید!

چوپانى به استقبال آنان آمد، گفتند: اى چوپان آیا جرعه شیر یا آب دارى ما را میهمان کنى؟

چوپان گفت: آنچه دوست دارید دارم، ولى من چهره‌هاى شما را چهره شاهان مى‌بینم! اینجا چرا؟ من فکر مى‌کنم، شما از «دقیانوس» پادشاه فرار کرد‌ه‌اید.

گفتند: اى چوپان! حقیقت این است که ما نمى‌توانیم دروغ بگوییم، ولى اگر راست بگوییم، درد سرى براى ما نمى‌آفرینى؟ سپس سرگذشت خود را شرح دادند.

چوپان، خود را بر دست و پاى آنها افکند و بوسید گفت: برادران! آنچه در دل شما افتاده، در دل من هم افتاده است اما اجازه دهید گوسفندان را به صاحبانش برسانم، و به شما ملحق شوم، آنها قدرى توقف کردند تا او گوسفندان را رسانیده بازگشت، در حالى که سگ او همراهش بود…

این جوانان، نگاه به سگ کردند، بعضى گفتند: ترس این هست که او با سر و صداى خود، راز ما را فاش کند، اما هر قدر خواستند او را از خود دور کنند حاضر نشد، گوئى مى‌گفت: بگذارید من شما را از دشمنان محافظت کنم، (من هم رهرو این راهم!…).

این هفت نفر به راه خود ادامه دادند، در حالى که سگ به دنبال آنها روان بود، تا از کوهى بالا رفتند و در کنار غارى قرار گرفتند، بر در غار چشمه‌ها و درختان میوه‌اى یافتند، از آن خوردند و سیراب شدند، تاریکى شب که فرا رسید به غار پناه بردند، و سگ بر در غار دست‌هاى خود را گشود و مراقب بود، در این حال، خداوند به فرشته مرگ دستور قبض ارواح آنها داد» (و خواب عمیقى شبیه مرگ بر آنها مسلط شد).

در مورد «دقیانوس» بعضى از مفسران چنین مى‌گویند: او امپراطور روم بود و از سال ۴۹ تا ۲۵۱ میلادى حکومت کرد، سخت دشمن مسیحیان بود، و ایشان را آزار و شکنجه مى‌داد، پیش از این که دولت روم دین «عیسى»(ع) را بپذیرد.

کهف در کجا بوده است؟

در این که: «اصحاب کهف» در کدام منطقه از روى زمین زندگى مى‌کردند؟ و این غار در کجا قرار داشته؟ در میان دانشمندان و مفسران گفتگو بسیار است.

گرچه، پیدا کردن دقیق محل این ماجرا تأثیر زیادى در اصل داستان، نکات تربیتى آن و اهمیت تاریخیش نمى‌گذارد و این تنها ماجرایى نیست که ما اصل داستانش را شناخته‌ایم ولى از پاره‌اى از جزئیاتش، اطلاع کافى نداریم، اما مسلماً دانستن محل این حادثه مى‌تواند کمک به فهم بیشتر خصوصیات آن کند.

به هر حال، در میان احتمالات و اقوالى که در این زمینه وجود دارد دو قول به صحت نزدیک‌ترند: نخست این که: این حادثه در شهر «افسوس» واقع شده و این غار در نزدیکى آن قرار داشته است.

ویرانه‌هاى این شهر، هم اکنون در نزدیکى «ازمیر» در «ترکیه» به چشم مى‌خورد، و در کنار قریه «ایاصولوک» در کوه «ینایرداغ» هم‌اکنون غارى دیده مى‌شود که فاصله چندانى از «افسوس» ندارد.

این غار، غار وسیعى است که مى‌گویند: آثار صدها قبر در آن به چشم مى‌خورد و به عقیده بسیارى، غار «اصحاب کهف» همین است.

به طورى که ارباب اطلاع نقل کرده‌اند، دهانه این غار به سوى شمال شرقى است، و همین سبب شده که بعضى از مفسران بزرگ در اصالت آن تردید کنند، در حالى که این وضع مؤید اصالت آن است، زیرا قرار گرفتن آفتاب به هنگام طلوع در سمت راست غار، و در هنگام غروب در سمت چپ، مفهومش آن است که دهانه غار به سوى شمال و یا اندکى متمایل به شمال شرقى باشد.

عدم وجود مسجد و معبدى در حال حاضر در کنار آن، دلیلى بر نفى اصالت آن نیز نخواهد بود، چه این که: ممکن است با گذشتن حدود ۱۷ قرن آثار آن معبد از بین رفته باشد.

دومین غار، غارى است که در نزدیکى پایتخت «اردن» یعنى شهر «عمان» واقع شده است، در نزدیکى روستایى به نام «رجیب».

در بالاى این غار، آثار صومعه‌اى دیده مى شود که طبق پاره‌اى از قرائن، مربوط به قرن پنجم میلادى است که، بعد از غلبه مسلمین بر آنجا تبدیل به مسجد شده و محراب و مأذنه دارد.

جنبه‌هاى آموزنده داستان اصحاب کهف

این ماجراى عجیب تاریخى، که قرآن آن را خالى از هر گونه خرافه، مطالب بى‌اساس و ساختگى آورده است، مانند همه داستان‌هاى قرآن، مملوّ از نکات سازنده تربیتى است که در لابلاى تفسیر آیات، به آنها اشاره شد، ولى لازم مى‌دانیم، در اینجا نیز به عنوان جمع‌بندى به آنها اشاره کنیم تا به هدف اصلى قرآن نزدیک‌تر شویم.

الف: نخستین درس این داستان، همان شکستن سدّ تقلید، و جدا شدن از هم رنگى با محیط فاسد است، جوانمردان اصحاب کهف همان گونه که دیدیم استقلال فکرى خود را در برابر اکثریت گمراه محیط، از دست ندادند، و همین امر، سبب نجات و رستگاریشان شد.

اصولاً، انسان باید «سازنده محیط» باشد، نه «سازش کار با محیط» و به عکسِ آنچه سست عنصرانِ فاقد شخصیت، مى‌گویند که: «خواهى نشوى رسوا هم رنگ جماعت شو»، افراد با ایمان، و صاحبان افکار مستقل، مى‌گویند: «هم رنگ جماعت شدنت رسوایى است»!

ب: «هجرت» از محیط‌هاى آلوده، درس دیگرى از این ماجراى عبرت انگیز است، آنها خانه‌هاى شاهانه، مرفه و مملوّ از نعمت‌هاى مادى را رها کردند و به انواع محرومیت‌ها در غارى که فاقد همه چیز بود، تن در دادند، تا ایمان خود را حفظ کنند، و تقویت دستگاه ظلم و جور و کفر و شرک ننمایند.

ج: «تقیّه» ـ به معنى سازنده‌اش ـ درس دیگر این داستان است، آنها اصرار داشتند وضعشان براى مردم شهر، روشن نشود و همچنان در پرده اسرار بماند، مبادا بیهوده جانشان را از دست دهند، و یا به اجبار آنها را به همان محیط فاسد بازگردانند.

مى‌دانیم: تقیّه، چیزى جز این نیست که انسان موضع واقعى خود را در جایى که افشاگرى بى‌نتیجه است، مکتوم دارد تا نیروى خود را براى موقع مبارزه و ضربه زدن بر دشمن حفظ کند.

د: عدم تفاوت در میان انسان‌ها در مسیر اللّه و قرار گرفتن «وزیر» در کنار «چوپان» و حتى، سگ پاسبانى که راه آنها را مى سپرد، درس دیگرى در این زمینه است، تا روشن شود، امتیازات دنیاى مادى، و مقامات مختلف آن، کمترین تأثیرى در جدا کردن صفوف رهروان راه حق، ندارد که راه حق راه توحید است و راه توحید، راه یگانگى همه انسان‌ها است.

هـ : امدادهاى شگفت آور الهى، به هنگام بروز بحرا‌ن‌ها نتیجه دیگرى است که به ما مى‌آموزد، دیدیم: چگونه خداوند «اصحاب کهف» را براى نجات از آن شرایط نامطلوب اجتماعى، سال‌ها در خواب عمیق فرو برد، و در زمان مساعدى از خواب بیدار کرد، زمانى که از آنها به عنوان جمعى از قهرمانان راه توحید قدردانى کردند.

و نیز دیدیم در این مدت، چگونه بدن‌هاى آنها را از گزند حوادث حفظ کرد، و رعب و وحشت را سپرى براى محافظت آنها در مقابل مهاجمین قرار داد.

و: آنها در این داستان، درس «پاکى تغذیه» حتى در سخت‌ترین شرایط را، به ما آموختند، چرا که غذاى جسم انسان، اثر عمیقى در روح، فکر و قلب انسان دارد، و آلوده شدن به غذاى حرام و ناپاک، انسان را از راه خدا و تقوا دور مى‌سازد.

ز: لزوم تکیه بر مشیت خدا، استمداد از لطف او، و گفتن «ان شاء اللّه» در خبرهایى که از آینده مى‌دهیم، درس دیگرى بود که در ضمن این داستان آموختیم.

ح: دیدیم: قرآن، از آنها به عنوان «جوانمردان» (فِتْیَه) یاد مى کند، در حالى که، طبق بعضى از روایات آنها از نظر سن، جوان نبودند، و اگر قبول کنیم که آنها در آغاز، وزیران شاه جبار بودند، نیز مى‌توان پذیرفت که سن و سالى داشتند، این نشان مى‌دهد که: منطق قرآن در مورد جوانى، همان رعایت اصول جوانمردى، یعنى پاکى، گذشت، شهامت و رشادت است.

ط: لزوم بحث منطقى در برخورد با مخالفان، درس آموزنده دیگر این داستان است؛ چرا که آنها به هنگامى که مى‌خواستند آئین شرک آلود محیطشان را مورد انتقاد قرار دهند، به دلایل منطقى متوسل مى‌شدند، که نمونه‌هایى از آن را، در آیات ۱۵ و ۱۶ همین سوره خواندیم.

اصولاً، اساس کار همه پیامبران و رهبران الهى، در برخورد با مخالفان، بحث آزاد و منطقى بوده، و توسل به زور، آن هم براى خاموش کردن آتش فتنه، منحصر به مواردى بوده که بحث منطقى مؤثر نمى‌افتاده، یا مانع بحث‌هاى منطقى مى‌شدند.

ى: بالاخره مسأله امکان معاد جسمانى و بازگشت انسان‌ها به زندگى مجدد به هنگام رستاخیز، آخرین و دهمین درسى است که این ماجرا به ما مى‌دهد که شرح آن را در مباحث آینده، به طور مبسوط مطالعه خواهیم کرد.

نمى‌گوییم نکات آموزنده این داستان، منحصر به اینها است، ولى حتى یکى از این «ده درس آموزنده»براى نقل چنین داستانى، کافى به نظر مى‌رسد چه رسد به همه آنها.

به هر حال، هدف، سرگرمى و داستان سرایى نیست، هدف، ساختن انسان‌هاى مقاوم، با ایمان، آگاه و شجاع است، که یکى از طرق آن، نشان دادن الگوهاى اصیل در طول تاریخ پر ماجراى بشرى است.

منبع:http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13961002000883

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *