داستان کوتاه : حاکم نیشابور و مرد کشاورز

حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود. مردی میانسال در زمین کشاورزی مشغول کار بود. حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بینوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشانده بودند.

حاکم گفت: یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم می زد. گفت می توانی بر سر کارت برگردی، ولی همین که دهقان بی نوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت. همه حیران از آن همه عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم پرسید مرا می شناسی؟ بیچاره گفت شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا می شناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، دوستت گفت خدایا به حق این باران رحمتت مرا حاکم نیشابور کن، و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: «این قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی. فقط می خواستم بدانی که برای خدا “حکومت نیشابور” یا “قاطر و پالان” فرقی ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد.»